تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

خلاصه‏ای از زندگی آن حضرت؛

امام هشتم را ضامن آهو و بین خواص به قره عین المؤمنین معروف است.
ولادت آن حضرت بنابر مشهور، روز 11 ذی القعده سال 148 قمری در مدینه بوده است.
نام مبارکش علی (علیه السلام)، کنیه‏اش ابوالحسن و لقب مشهور او رضا می‏باشد. پدرش امام موسی کاظم (علیه السلام) و مادرش دارای نامهائی است که از آن جمله نجمه، خیزران و سمانه بوده است.
حضرت در سن 35 سالگی پس از شهادت پدر بزرگوارش در سال 183، به امامت رسید و به قولی 20 سال مدت امامت او به طول انجامید.
مأمون خلیفه عباسی به ظلم حکومت را غصب کرد، سادات بنی الزهراء به عللی خواستند بر علیه او قیام کنند. به همین جهت مأمون تصمیم گرفت حضرت را تحت نظر و مراقبت خود قرار دهد. لذا آن حضرت را از مدینه به خراسان احضار و به عنوان ولایتعهدی تحت نظر و مورد اذیت و آزار قرار داد.
در نهایت بواسطه خود مأمون و بوسیله زهر، آن حضرت مسموم و به شهادت رسید و در خراسان دفن گردید.
شهادت آن امام معصوم در سال 203 واقع شد و در عمر شریفش اختلاف است و به قولی 55 سال بوده است.
[94]
وقتی مأمون تمام نقشه‏ها را به کار برد و نتوانست قدرت نیرومند علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را از میان ببرد؛ تصمیم گرفت حضرت را مسموم کند گفت آقا به دربارش برود. اما گفته بود که پیامبر به من خبر داده است. می‏دانست، فلذا رفت. وقتی می‏خواست برود گفت: اباصلت من می‏روم و بر می‏گردم اگر برگشتم دیدی عبا بر سر دارم با من حرف نزن هیچ چیزی نگو.
امام (علیه السلام) رفت و برگشت. عبا بر تنش بود. به امر آقا اباصلت حرف نزد. آقا آمد منزل. گفت: درب را ببند. هر که آمد، راه نده!
یکی از چیزهائی که گاهگاهی بعضی این عمل امام رضا (علیه السلام) را تفسیر به غلط کردند. موجب تأسف است که مأمون گفته آقا! تو امامی مردم به دیدنت می‏آیند و امام گفته است کسی دیدن غریب نمی‏آید. این حرفها چیه؟! امام، بزرگ شخصیت مملکت است. می‏دانید چرا این حرف را زد؟ برای اینکه جان شیعیان را حفظ کند. امام می‏داند که سم خورده است، عبا را بر سر کشید که دامن عبا را بر سرش بیندازد تا کسی نبیند که این شخص امام رضاست. چرا که جلو می‏آید و می‏گوید: آقا! سلام علیکم. این چه حالی است که دارید؟ حالتون بد است؟ برویم دکتر، طبیب، بیاوریم؟ آقا نمی‏خواهد این حرفها پیش بیاید برای اینکه اگر این حرفها آمد معلوم می‏شود آقا را مسموم کرده‏اند مأمون هم مسموم کرده است. مأمون که متهم شد غوغا در می‏گیرد. شیعیان قیام می‏کنند او هم قتل عام می‏کند.
گفت: من باید کشته شوم بگذار لااقل جان دوستان ما به خطر نیفتد. عبا را به سرش کشید. احدی نمی‏دانست آقا امام رضاست. عبا، جلوی صورت افتاده است آقا هم گفت: درب را ببندید. چرا؟ چون اگر الان منعکس بشود که امام رضا حال ندارد، مثل سیل، وزیران، افسران، تجار، کسبه و مردم می‏آیند. مرتبا می‏گویند: آقا! چه حالی دارید؟ غذای بد خوردید؟ مسمومیت غذاست؟ چیه؟ آقا نمی‏تواند بگوید باید این مصیبت را تحمل کند و لب باز نکند تا شیعیان بمانند. سم خیلی اثر گذاشت. تمام بدن زخم شد آقا در بستر افتاده و از درد به خود می‏پیچد و بعد از لحظاتی غریبانه به شهادت رسید و سرانجام به حول و قوه الهی امام جواد (علیه السلام) آمد و بدن امام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را با احترام برداشتند.
ای علی بن موسی الرضا! یک نگاهی به مدینه کن ببین با جنازه امام مجتبی (علیه السلام) چه کردند؟ جنازه امام مجتبی (علیه السلام) را طبق وصیتش آوردند تا با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تجدید عهد کند. امام حسین (علیه السلام) آمد. آنهایی که باید می‏آمدند هم آمدند. یک وقت ابی عبدالله (علیه السلام) دید جنازه را تیر باران کردند. بدن برادر را برداشت و از مسجد بیرون آمد. بدن امام مجتبی (علیه السلام) را به قبرستان بقیع بردند. امام بدن را دفن می‏کرد اما مثل باران گریه می‏کرد خطاب به مردم و به خودش یک واقعیتی را بیان فرمود.
فرمود: و لیس حریب من أصیب بماله و لکن من واری أخاه حریب(2859) صدا زد غارت زده کسی نیست که مال و ثروتش را به غارت ببرند غارت زده کسی است که با دست خود بدن برادر را میان قبر بخواباند. ای علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) و ای امام حسن مجتبی (علیه السلام) وقتی از دنیا رفتید روز مرگتان بدنتان دفن شد اما بدن مبارک ابی عبدالله (علیه السلام) سه شبانه روز روی زمین گرم کربلا ماند و عاقبت هم چادر نشین‏های بیابان آمدند تا بدن را دفن کنند.
[95]
هنگامی که فرستاده‏های مأمون برای حرکت دادن حضرت رضا (علیه السلام) از مدینه به خراسان به مدیه آمدند، حضرت رضا (علیه السلام) برای وداع به مسجد النبی کنار قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت و مکرر با قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وداع می‏کرد و بیرون می‏آمد و نزد قبر باز می‏گشت و هر بار صدایش به گریه بلند بود.
راوی می‏گوید: به حضور امام رضا (علیه السلام) رفتم و سلام کردم و ایشان جواب سلام مرا داد، آن حضرت را در رفتن به سفر خراسان، مبارک باد گفتم، حضرت فرمود: به دیدار من بیا زیرا از جوار جدم خارج می‏شوم و در غریبی از دنیا می‏روم و در کنار قبر هارون مدفون می‏گردم، من همراه حضرتش به خراسان رفتم تا این که از دنیا رفت و در کنار قبر هارون به خاک سپرده شد(2860).
[96]
امیه بن علی می‏گوید: من در آن سالی که حضرت رضا (علیه السلام) در مراسم حج شرکت کرد و سپس به سوی خراسان حرکت نمود، در مکه با او بودم و فرزندش امام جواد (علیه السلام) که پنج سال داشت نیز با او بود، امام (علیه السلام) با خانه خدا وداع فرمود و چون از طواف خارج شد، نزد مقام رفت و در آن جا نماز خواند، امام جواد (علیه السلام) بر دوش موفق (غلام آن حضرت) بود که او را طواف می‏داد و نزدیک حجر اسماعیل، امام جواد (علیه السلام) از دوش موفق به زیر آمد و مدتی طولانی در آن جا نشست. موفق گفت: فدایت شوم برخیز. امام جواد (علیه السلام) فرمود: نمی‏خواهم از جایم برخیزم، مگر خدا بخواهد و آثار اندوه در چهره‏اش آشکار شد.
موفق نزد حضرت رضا (علیه السلام) رفت و گفت: فدایت گردم، حضرت جواد (علیه السلام) در کنار حجر اسماعیل نشسته و بلند نمی‏شود.
امام هشتم (علیه السلام) نزد فرزندش آمد و فرمود: عزیزم برخیز.
حضرت جواد (علیه السلام) عرض کرد: (چگونه برخیزم با این که خانه خدا را به گونه‏ای وداع نمودی که دیگر نزد آن برنمی‏گردی!)
امام رضا (علیه السلام) فرمود: (حبیب من برخیز!) آن گاه حضرت جواد (علیه السلام) برخاست و با امام رضا (علیه السلام) به راه افتاد(2861).
[97]
امام رضا (علیه السلام) هنگام خروج از مدینه خانواده و بستگان خود را به دور خود جمع کرد و به آنها فرمود: هم اکنون برای من گریه کنید تا من صدای گریه شما را بشنوم.(2862) سپس دوازده هزار دینار بین آن‏ها تقسیم کرد و به آنها فرمود: (من دیگر هرگز به سوی اهل بیتم باز نمی‏گردم).
سپس دست پسرش جواد (علیه السلام) را گرفت و به مسجد برد و دستش را بر قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نهاد، و او را به قبر مطهر چسبانید و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سپرد و حفظ او را به برکت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از خدا خواست. حضرت جواد (علیه السلام) به امام هشتم (علیه السلام) نگریست و گفت: (به خدا سوگند به سوی خدا می‏روی).
سپس امام هشتم (علیه السلام) به تمام خدمتکاران و وکلا دستور داد تا از حضرت جواد (علیه السلام) اطاعت کنند و با او مخالفت ننمایند، و به آنها فهماند که حضرت جواد (علیه السلام) جانشین او است.(2863)
[98]
در روایت دیگر می‏خوانیم: امام رضا (علیه السلام) به اباصلت فرمود: فردا من بر این فاجر فاسق (مأمون) وارد می‏شوم، اگر با سر برهنه بیرون آمدم با من سخن مگو.
اباصلت می‏گوید: فردای آن روز شد، امام لباس بیرونی خود را پوشید و در محراب عبادتش نشست و در انتظار بود که ناگهان غلام مأمون آمد و به امام گفت: (امیرمؤمنان شما را خواسته هم اکنون خواسته او را اجابت کن!)
امام عبا و کفش خود را پوشید و برخاست و به خانه مأمون روانه گردید و من پشت سرش رفتم تا این که امام (علیه السلام) نزد مأمون رسید، دیدم مقداری انگور و میوه‏های دیگر در جلو مأمون است، و در دست مأمون خوشه انگوری بود که قسمتی از آن را خورده بود و قسمتی از آن باقی مانده بود، وقتی که مأمون حضرت رضا (علیه السلام) را دید، برخاست و با احترام خاصی با حضرت معانقه کرد و بین دو چشم آن حضرت را بوسید و کنارش نشانید و سپس همان خوشه را که در دستش بود به آن حضرت داد و گفت: (ای پسر رسول خدا! انگوری بهتر از این انگور ندیده‏ام بفرمایید بخورید!)
امام: چه بسا انگوری که در بهشت است بهتر از این است!
مأمون: از این انگور بخور.
امام: مرا از خوردن آن معاف دار!
مأمون: حتما باید بخوری، مبادا از این که نمی‏خوری می‏خواهی ما را به چیزی متهم کنی، با آن همه اخلاصی که از من می‏بینی!
مأمون آن خوشه را از حضرت گرفته چند دانه آن را (که می‏شناخت مسموم شده) خورد و بار دیگر آن خوشه را به امام داد و مبالغه کرد که بخور.
امام (علیه السلام) سه دانه از آن انگور را خورد، پس از چند لحظه حالش دگرگون گردید و بقیه آن خوشه را به زمین افکنده و همان دم برخاست که برود، مأمون گفت: کجا می‏روی؟ امام (علیه السلام) فرمود: به همان جا که مرا فرستادی!
امام (علیه السلام) در حالیکه سرش را پوشانده بود (عبا بر سر افکنده بود) بیرون آمد، من طبق سفارش قبل امام، با او سخن نگفتم تا وارد خانه‏اش شد و فرمود: در را ببند، در بسته شد، سپس به بستر خود خوابید و من در حیاط خانه، غمگین و ناراحت ایستاده بودم، ناگهان جوان خوش سیما و پیچیده مویی را دیدم که بسیار به امام رضا (علیه السلام) شباهت داشت، به طرف او شتافتم و گفتم: در بسته بود از کجا وارد شدی؟ فرمود: همان خدایی که در این وقت از مدینه مرا به این جا آورد، او مرا از در بسته وارد این خانه کرد. گفتم: تو کیستی؟ فرمود: ای اباصلت من حجت خدا بر تو هستم، من محمد بن علی هستم، سپس به طرف پدرش رهسپار شد و داخل حجره گردید و به من فرمود: تو نیز وارد خانه شو! وقتی که امام رضا (علیه السلام) او را دید، از جای جست و دست برگردن جوانش انداخت و او را در آغوش خود چسبانید و بین دو چشمش را بوسید و او را در بستر خود وارد کرد.
امام جواد (علیه السلام) خود را به روی پدر افکند و پدر را می‏بوسید، در این حال امام رضا (علیه السلام) راز و اسراری با او گفت که من نفهمیدم... و در این حال امام هشتم (علیه السلام) در آغوش پسر از دنیا رفت.
اباصلت می‏گوید: امام جواد (علیه السلام) به من فرمود: برخیز و به اندرون این خزانه برو تخت و آب بیاور! گفتم: تخت و آب در آن جا نیست، فرمود: آن چه را گفتم انجام بده! به خزانه رفتم و در آنجا تحت و آب دیدم و آوردم و آماده شدم که جنازه حضرت رضا (علیه السلام) را غسل دهیم.
امام جواد (علیه السلام) به من فرمود: تو از این جا دور شو، کسانی هستند که مرا کمک کنند، آن حضرت را غسل داد و سپس به من فرمود: برو به این خزانه، کفن و حنوط بیاور، رفتم و سبدی دیدم که کفن و حنوط در آن بود، آن را به حضور امام (علیه السلام) آوردم، آن حضرت با آن حنوط و کفن، جنازه امام (علیه السلام) را حنوط کرده و کفن نمود سپس بر آن نماز خواند، سپس فرمود: تابوت بیاور، گفتم آن را نزد نجار برای اصلاح ببرم و بعد بیاورم. حضرت (علیه السلام) فرمود: در خزانه تابوت هست آن را بیاور، رفتم تابوتی را که هرگز آن را ندیده بودم، دیدم و آوردم و امام جواد (علیه السلام) جنازه را در میان آن تابوت نهاد... .
در این هنگام مأمون و غلامانش وارد شدند و گریه می‏کردند و اظهار تأسف می‏نمودند...(2864)
به روزگار چو عمر پدر به سر آید خوش است گر پسری بر سر پدر آید
ولی چسان گذرد در زمانه بر پدری که روز مرگ پسر بر سر پسر آید
کنم چو یاد حسین، وقت مرگ اکبر او هزار ناله جانسوزم از جگر آید
[99]
مأمون یک شبانه روز مرگ آن حضرت را پنهان کرد، سپس به نزد محمد بن جعفر (عموی آن حضرت) و گروهی از خاندان ابوطالب که در خراسان بودند فرستاد، چون حاضر شدند، خبر وفات آن حضرت را به آنها داد و (بر حسب ظاهر) گریه کرد و بی تابی از خود نشان می‏داد، و جنازه آن حضرت را سالم به آن‏ها نشان داد(2865)...
وقتی که صبح روز بعد شد مردم اجتماع کردند و فریادها و صدای گریه‏هایشان بلند بود، به همدیگر می‏گفتند، آن حضرت به حیله مأمون کشته شده است، مأمون احساس خطر کرد و به محمد بن جعفر (عموی حضرت رضا) گفت: برو به مردم بگو، جنازه حضرت رضا (علیه السلام) امروز خارج و تشییع نمی‏شود، محمد بن جعفر پیام مأمون را به مردم رسانید، مردم پراکنده شدند و آن حضرت شبانه بدون تشییع مردم، غریبانه به خاک سپرده شد.
مأمون دستور داد در یک طرف قبر پدرش قبر کندند، سپس به حاضران گفت: صاحب این جنازه به من خبر داد قبری را که برای او حفر می‏کنند آب و ماهی در آن ظاهر می‏شود، اکنون قبر را بیشتر حفر کنید، وقتی که بیشتر کندند، آب و ماهی ظاهر شد و در زمین فرو رفت، و امام در آن جابه خاک سپرده شد.(2866)
[100]
هنگامیکه امام رضا (علیه السلام) می‏خواست از مدینه حرکت کند دست امام جواد (علیه السلام) را گرفت و کنار قبر جدش خاتم الانبیا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد، عرضه داشت یا جداه! مرا از جوارت دور می‏کنند امام جوادم را به تو می‏سپارم.
غلامی داشت به نام موفق، سفارش جوادش را به موفق هم کرد، روزها دست امام جواد (علیه السلام) را می‏گرفت به باغستان‏های مدینه گردش می‏داد تا دوری پدر، او را دلتنگ نکند. موفق می‏گوید: یک روز از خانه بیرون آمدیم دیدم امام جواد (علیه السلام) ناراحت و غمگین است رسیدیم بالای یک بلندی، یک وقت دیدم امام جواد (علیه السلام) رویش را به طرف خراسان نمود و سه مرتبه صدا زد: (لبیک، لبیک، لبیک!) یک وقت دیدم جواد الائمه از نظر غایب شد. هراسان و ناراحت شدم. پیش خود گفتم خدایا اگر به خانه برگردم جواب مادرش را چه بدهم؟ یک مرتبه دیدم آقا از دور نمایان شد، دویدم خودم را به قدمهایش انداختم، دیدم آقا شال عزا به گردن انداخته صدا زد: (موفق! به خدا بابایم را کشتند)(2867).