خداوند یک بیابان گوسفند به ابراهیم داد. یک روزی همین طور که در صحرا میرفت و گوسفندهایش را میچراند، یک وقت دید در این صحرا و دشت یک صدای دلربائی بلند است. یک نفری میگوید: سبوح قدوس، ربنا و رب الملائکه الروح یک وقت صدای زد: آی کسی که اسم محبوب من را میبری. اگر یک دفعه دیگر بگویی خدا من ثلث این گوسفندانم را به تو میدهم. دوباره صدای بلند شد: سبوح قدوس، ربنا و رب الملائکه الروح گفت ای کس که اسم محبوب من را بردی، یک مرتبه دیگر ببر، دو ثلث گوسفندانم را به تو میدهم من عاشق این ذکرم و لذت میبرم که یکی بگوید: خدا! صدا بلند شد: سبوح قدوس، ربنا و رب الملائکه الروح.
- یک دفعه دیگر بگو خدا من تمام گوسفندانم را به تو میدهم او هم گفت. یک وقت ابراهیم صدا زد: آی صاحب صدا با گوسفندانت را ببر! یک وقت دید یک جوان خوش سیما و خوش لباس، آمد و گفت ابراهیم من بودم. گفت این گوسفندها برای تو، خداحافظ! یک چند قدمی ابراهیم رفت یک وقت جوان صدا زد: ابراهیم بیا! آمد.
- کجا میروی؟ بیا گوسفندانت را ببر!
- من گوسفندان را به تو بخشیدم.
- من گوسفند میخواهم چه کنم؟ من جبرئیل هستم. برای امتحان تو آمده بودم!
عجیب است! او نام خدا را میشنود از همه چیزش میگذرد تو پلو گیر بیاوری خدا را له میکنی؟!(363)