شخصی کودک شیرخوار خود را در خانه خود در بسترش خوابانید و بیرون رفت. او سگی داشت که از خانه بازگشت، وقتی کنار در خانه رسید، دید سگش با شوق و شوری به پیش میآید، ولی پوزهاش خون آلود است. گمان بد به سگش برد که به کودکش حمله کرده و او را دریده است. عصبانی شد، با شتابزدگی کلت خود را کشید و چندین تیر به آن سگ شلیک کرد و او را کشت. بعد به خانه بازگشت ولی دید کودکش سالم است و پس از تحقیق دریافت که درندهای به سراغ کودک او آمده، ولی سگ او برای حفظ جان کودک صاحب خانه، به آن درنده حمله کرده و او را از خانه بیرون رانده است و به همین جهت پوزهاش خون آلود شده است. بسیار متأثر شد. کنار سگش که در حال جان دادن بود آمد، دید چشمهای سگش پر از اشک شده و با زبان حال میگوید: من جوانمردی کردم و از کودک صاحبم حفاظت نمودم، ولی تو ای انسان، با عجله و شتاب و سوءظن، این گونه مزدم را دادی!(1108)