تاجر متمولی که فقط یک دختر بیشتر نداشت و او را به شوهر داده بود، تمام مایملک خود را از روی ثبت و سیاهه به آن دختر بخشید. دختر و داماد چون از این رهگذر آسوده خاطر شدند، بنای بدسلوکی را با آن پیرمرد گذاشته و اعتنایی به او نمیکردند. تاجر تدبیری اندیشید و برای زمان قلیلی مبلغ کثیری پول زرد از یکی از دوستان خود امانت گرفت و در اطاق خوابگاه خویش مشغول شمردن آن پولها شد، به طوریکه صدای آنها به گوش همگی میرسید.
داماد و دختر نزدیک آمده پرسیدند: این پولهای زرد چقدر است و متعلق به کیست؟ پدر گفت: این صندوق آهنی که در گوشه اطاق است، مملو از اینهاست و این را در هبهنامه درج نکردهام و برای روز مبادا ذخیره نمودهام.
بدیهی است از آن روز به بعد دختر و داماد لحظه به لحظه بر احترامات پدر افزودند و با کمال جانفشانی به خدمتگزاری او میپرداختند. تا وقتی که موعد اجلش سر رسید و از دنیا رفت. چون پس از مرگ صندوقش را گشودند و دیدند که پر از سنگ است و در روی آن سنگها پادداشتی به این مضمون نوشته و گذارد شده است: این سنگها برای سنگسار نمودن کسانی است که بیاحتیاطی کرده و قبل از مرگ تمام مایملک خود را به دیگران میبخشند(2514).