تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

جوان بهشتی‏

روزی حضرت موسی (علیه السلام) در مناجات عرض کرد: خدایا! از تو می‏خواهم که همنشین مرا در بهشت به من بنمایی تا او را بشناسم. در این هنگام، جبرئیل نازل شد و گفت: ای موسی! خدای تعالی تو را سلام می‏رساند و می‏فرماید: همنشین تو در بهشت، فلان مرد قصاب است. موسی (علیه السلام) آمد تا به مغازه او رسید، جوانی را دید که مشغول قصابی بود و به مردم گوشت می‏فروخت.
مدتی او را زیر نظر داشت، اما عمل برجسته‏ای از او ندید. چون شب فرا رسید، قصاب مغازه‏اش را بست و به سوی خانه رفت. حضرت موسی (علیه السلام) نیز همراه او آمد. چون به در منزل رسید، حضرت موسی (علیه السلام) گفت: ای جوان! آیا مهمان می‏خواهی؟ قصاب گفت: مهمان حبیب خداست، بفرمایید، خوش آمدید! جوان قصاب، مهمان ناشناس را به خانه آورد و غذایی آماده ساخت. آنگاه زنبیلی را که به شکل گهواره از سقف آویخته بود فرود آورد. پیرزنی بسیار نحیف در آن بود. او را شستشو داد و سپس از غذایی که آماده ساخته بود، لقمه به دهانش گذاشت تا سیر شد. دوباره آن پیرزن را در زنبیل نهاد و به سقف آویزان کرد. در آن هنگام، پیرزن دهانش را حرکت داد و چیزی بر زبان آورد، اما موسی (علیه السلام) آن سخنان را نفهمید. وقتی جوان قصاب با مهمان خود مشغول خوردن غذا شدند، موسی (علیه السلام) گفت: ای جوان! بگو ببینم این پیرزن با تو چه نسبتی دارد؟
جوان گفت: او مادر من است و چون من دستم از مال دنیا تهی است، نمی‏توانم برای او خدمتکاری استخدام کنم تا از وی پرستاری نماید. از این جهت خودم عهده‏دار کارهای مادرم هستم.
موسی (علیه السلام) پرسید: ای جوان! وقتی به مادرت غذا دادی او چه گفت:
قصاب گفت: هر بار که مادرم را تمیز می‏کنم و غذا به او می‏خورانم، در حقم دعا می‏کند، می‏گوید: خدا تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی (علیه السلام) در بهشت قرار دهد!
موسی (علیه السلام) گفت: ای جوان! به تو بشارت می‏دهم که خداوند دعای مادرت را درباره تو مستجاب فرموده است، زیرا من موسی هستم و جبرئیل، مرا از این موضوع آگاه ساخت.(631)