در بنی اسرائیل دو برادر جوان زندگی میکردند که نسبت به یکدیگر بسیار مهربان و با محبت بودند و هر دو در یک صحرا زراعت داشتند. یکی از برادرها ازدواج کرده بود و صاحب چند فرزند بود و دیگری، به خاطر فقر و تنگدستی، هنوز ازدواج نکرده بود. وقتی فصل درو کردن گندم رسید، هر یک از آنها گندم خود را خرمن کردند و پس از جدا نمودن گندمها از کاه، تصمیم گرفتند محصول خود را به منزل ببرند. موقع غروب، برادر بزرگتر جهت انجام کاری به خانه آمد و گندم پاک شده خویش را به برادر کوچکتر سپرد و رفت. زمانی که برادر بزرگ از نظر ناپدید شد، برادر کوچک با خود گفت: من که تنها هستم و زن و بچه ندارم و خرج زندگیم بسیار کم است، ولی برادرم عائلهمند است و غیر از این گندمها چیزی ندارند. بهتر است که تا او نیامده، مقداری از گندم خود را بر روی گندم او بریزم که نان بچههایش تأمین گردد و سپس، مقداری از گندمهایش را بر روی محصول برادر خود ریخت. هنگامی که برادر بزرگ مراجعت کرد، شب شده بود و برادر کوچک میخواست به منزل برود. گندمش را به برادرش سپرد و رفت. برادر بزرگتر هم پیش خود گفت: الحمد لله من که صاحب خانه و همسر و اولاد هستم، اما برادرم به سبب فقر و تهیدستی اقدام به ازدواج نمیکند. بهتر است که در غیاب وی، مقداری از گندم خود را روی محصول او بریزم تا سهم گندمش افزایش یابد و بتواند ازدواج نماید، با این نیت، مقداری از گندم خود را روی سهم برادرش ریخت. چون خداوند از آن دو جوان خیرخواه، این مساوات و برادری را دید، ارادهاش بر آن تعلق گرفت که به هر دو برادر، وسعت رزق عنایت فرماید و آنان را از فقر نجات دهد. بدین جهت، هر یک از برادرها که گندم خود را بر میداشتند، میدیدند دو برابر سال گذشته است و بسیار متعجب میشدند. هر یک گمان میکرد علت افزایش گندم برادرم، به خاطر آن است که من گندم خود را بر روی محصول او ریختهام. اما خبر نداشتند که در اثر اخوت و خیرخواهی و صله رحم، خداوند به گندم آنان برکت عطا فرموده است.(1997)