یکی از بزرگان نقل میکرد که در هواپیما نشسته بودیم، هواپیما از تهران حرکت کرد که در بغداد بنشیند. یک وقت خلبان زنگ خطر زد. مهماندار آمد و گفت وضع خیلی خطرناک است، چرخهای هواپیما باز نمیشود. رنگ از روی همه آنها پرید. یک مقدار صبر کرد، دو مرتبه آمد و گفت: به تهران بی سیم زدیم، گفت میخواهی به تهران برگرد، میخواهی به عراق برو، باید بگردی و دور بزنی تا بنزین هواپیما تمام شود وقتی که بنزین تمام شد روی زمین بیفتی، تا چه پیش آید و ما چارهای غیر از این نداریم. میگفت: یک وقت دیدم رنگ از روی همه پریده و دیگر حال حرکت ندارند، اما من صاف نشسته بودم بدون این که رنگم تغییر کند، بدون این که دچار لکنت زبان شوم. کسی که پهلوی من نشسته بود به من رو کرد و با صدای بلند گفت: آقا مگر کری؟ گفتم: نه! گفت مگر نشنیدی چه گفت؟ گفتم: چرا! گفت: پس چرا رنگت نپریده؟ چرا نمیترسی؟ نیم ساعت دیگر این طیاره به روی زمین میافتد و همه ما میمیریم. گفتیم: هنگامی که سوار طیاره میشدم، گفتم: و من یتوکل علی الله فهو حسبه و یک آیة الکرسی هم خواندم و روایت دارد اگر کسی آیة الکرسی بخواند خدا حفظش میکند؛ اگر بناست که من بمیرم و مرگم حتمی باشد میمیرم، اگر بترسم هم میمیرم، اگر رنگم تغییر کند، میمیرم و تغییر هم نکند میمیرم. یارای حرکت داشته باشم میمیرم، نداشته باشم هم میمیرم. اما اگر مقدر نباشد من اعتمادم به خداست، میدانم که خدا مرا حفظ میکند، همه ما را حفظ میکند، وقتی این شهامت را از من دیدند یک وقت کار به اینجا رسید که پیش من میآمدند و وصیتهایشان را میکردند. من به آنها گفتم اگر مردیم همه میمیریم، اگر هم زنده ماندیم همه زنده میمانیم، چرا نزد من وصیت میکنید؟ این اعتماد به نفس من بود اما آنها خود را باخته بودند چه باختنی! اصلا توجه نداشتند که من درون طیاره هستم، خیال میکردند که من یک آدم زنده هستم و آنها یک مرده و آنها باید وصیتهایشان را به من بکنند. میگفت: خانمی حتی نمیتوانست از جایش بلند شود، از آنجا آه و ناله سر میداد و میگفت به تهران برو، در فلان کوچه و به دخترم بگو اگر من مردم مثلاً طلایم را چه بکن! یک وقت به بغداد رسیدیم، طیاره پایین آمده بود، نگاه کردیم دیدم آمبولانسها همه آماده است، مرده کشها، مریض برها، دکترها و پرستارها همه آمده بودند، خیلی شلوغ بود، همه چیز مهیا بود، معلوم است که وقتی چشم مسافران هواپیما به این پرستارها، به این مرده کشها و مریضبرها که افتاد، دیگر چه حالی پیدا کردند. خلبان زنگ خطر زد که نزدیک است بنزین تمام شود، خودتان را با تسمه ببندید، اما حتی یک نفر هم نتوانست خودش را ببندد، من بلند شدم و همه را بستم، بعد هم نشستم و خود را بستم. یک دفعه زنگ خطر زده شد، هواپیما به پایین رفت تا آنجا که میتوانست کنترل کرد و آنجا که نمیتوانست بر زمین خزیدم طیاره تقریباً له شده بود اما حتی یک نفر از ماهم صدمه ندیده بود. من اولین کسی بودم که با پای خودم بلند شدم و پایین آمدم. دکترها و پرستارها تعجب میکردند که چقتدر من شهامت دارم. من کر بودم؟ من نمیدانستم؟ چه بودم؟ آنها نمیدانستند که من گوش داشتم؟ دیگران کر بودند؟ دیگران طوری نشده بودند. اما از بس ترس سر تا پایشان را گرفته بود، افراد دیگری به داخل هواپیما میرفتند، دست و پاهایشان را میگرفتند و آنها را پایین میآوردند، به درون آمبولانس میگذاشتند و به بیمارستان میبردند تا کم کم با سرم و سوزن به حال بیایند.(967)