هنگامی که برادران یوسف (علیه السلام) با نیرنگ خود، یوسف نوجوان را از پدر گرفتند و به بیابان بردند و تصمیم گرفتند او را در میان چاه بیندازند، یوسف را به ریسمانی بستند و به داخل چاه روانه کردند. در این لحظه که لحظه خطر و گریه بود، ناگاه دیدند یوسف (علیه السلام) لبخندی زد. بعضی از حاضران از روی تعجب گفتند: الان وقت خنده نیست، چرا یوسف میخندد؟! همه حاضران نیز تعجب کردند و جای تعجب هم بود، زیرا هنگام شدت خطر، جای گریه است نه خنده!
یوسف (علیه السلام) همان لحظه راز خندهاش را چنین بیان کرد: من گاهی فکر میکردم چندین برادر نیرومند دارم و در حوادث روزگار، پشتیبان خوبی خواهم داشت، ولی اکنون میبینم همانها مرا به چاه میافکنند. این به خاطر آن است که چرا من به خدا توکل و تکیه نکردم و به برادرانم توکل نمودم؟ خندهام خنده شادی نبود، بلکه خنده عبرت بود.(974)