چون عمر یکی از پیامبران به نام الیسع به پایان رسید، در صدد بر آمد کسی را به جانشینی خود منصوب نماید. از این جهت مردم را جمع کرده و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد، من او را جانشین خود میگردانم. یکی اینکه روزها را روزه باشد دوم آنکه شبها را بیدار باشد و سوم اینکه خشم نکند. جوانی که معروف نبود و در نظر مردم منزلتی نداشت برخاست و گفت: من این تعهد را میپذیرم. روز دیگر باز همان کلام را تکرار کرد که باز هم فقط همین جوان قبول کرد. الیسع او را به جانشینی خود منصوب داشت تا اینکه از دنیا رفت. خداوند آن جوان را که همان ذوالکفل بود به نبوت(2193) منصوب فرمود: شیطان درصدد بر آمد تا او را غضبناک سازد و بر خلاف تعهد وادارش کند.
شیطان به یکی از شیاطین به نام ابیض گفت برو او را به خشم بیاور! ذوالکفل شبها نمیخوابید و وسط روز اندکی میخوابید. ابیض صبر کرد تا او به خواب رفت. به نزدش آمد و فریاد زد به من ستم شده، حق مرا از ظالم بگیر! حضرت فرمود: برو او را نزدم بیاور! آن شخص گفت: از اینجا نمیروم! ذوالکفل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بیاورد. ابیض انگشتر را گرفت و رفت و فردا آمد و دوباره فریاد زد: مظلومم! و ظالم به انگشتر تو توجهی نکرد و همراه من نیامد! دوباره ذوالکفل به او گفت: بگذار بخوابم که دیروز و دیشب نخوابیدهام! ابیض گفت: نمیگذارم بخوابی به من ستم شده است! ذوالکفل نامهای نوشت و به ابیض داد تا به ستمگر بدهد و او بیاید. روز سوم تا ذوالکفل به خواب رفت باز ابیض آمد و او را بیدار کرد. ذوالکفل دست ابیض را گرفت و در گرمای بسیار شدید که اگر گوشت را در برابر آفتاب میگذاشتند پخته میشد، به راه افتادند. اما او هیچ غضب نکرد.
ابیض که دید نتوانست او را به خشم بیاورد، از دست ذوالکفل فرار کرد و رفت(2194).