نقل میکنند: سلیمان به خدا عرض کرد: خدایا به من اجازه بده تا همه مخلوقات تو را در یک شبانه روز مهمان کنم. خداوند به او خطاب کرد: ای سلیمان! تو توانایی آن را نداری، هیچ کس از عهده اینکار برنمیآید. سلیمان عرض کرد: ای خدا! این قدرت را تو به من عطا فرمودی، در سراسر زمین هیچ کس قدرت مرا ندارد و همه گوش به فرمان من هستند، حیوانات و شیاطین با آن همه قدرت و جن و انس، همه تحت تسخیر من هستند. خداوند به او خطاب کرد: خود را به مشقت نینداز، کسی را توانایی این کار نیست. سلیمان خواهش کرد، سرانجام به سلیمان گفته شد: همه مخلوقات یک روز نهار، مهمان تو خواهند بود. چون سلیمان چنین میلی داشت، خداوند خواست او را از عجز و ناتوانیش آگاه سازد. قرار بر این شد که همه مخلوقات، شش ماه دیگر، مهمان حضرت سلیمان شوند، سلیمان (علیه السلام) در این شش ماه فرمان صادر کرد، همه موجودات از پرنده و چرنده و جن و شیاطین و باد و ابر و... طبق فرمان مشغول آماده کردن غذا شوند، برای هر دسته حیوانی، غذای مناسب او را تهیه میکردند، کوههایی از غذا فراهم شد، مثلاً چهل شتر در یک دیگ انداختن، برای آنها مانند یک سیر گوشت به دیگ انداختن ما بود.
شش ماه گذشت، آن روز موعود فرا رسید. هنوز دو ساعت به ظهر باقی مانده بود که حیوان بزرگی به نام هلوع سر از دریا بیرون آورد و گفت: ای سلیمان! امروز ما مهمان تو هستیم؟ سلیمان فرمود: آری! هلوع گفت: من گرسنهام! مرا سیر کن. سلیمان گفت: تو تنها نیستی، هنوز وقت نهار نشده است. هلوع، اصرار کرد و گفت: من طاقت و تحمل ندارم، خداوند مرا چنین آفریده است. سلیمان فرمود: صبر کن، اکنون وقت غذا خوردن نیست. هلوع گفت: نمیتوانم صبر کنم، از گرسنگی هلاک میشوم. سلیمان ناچار به او اجازه داد و گفت: اکنون که اصرار داری اجازه دادم قسمت خود را بخوری. هلوع همین که اجازه گرفت، سر از دریا بیرون آورد یک نفس کشید و آنچه را که در آن شش ماه تهیه شده بود با یک قرط بلعید، سپس به طرف سلیمان (علیه السلام) گردن کشید و گفت: یا نبی الله الجوع الجوع؛ ای پیغمبر خدا گرسنهام، گرسنهام. سلیمان فرمود: چه میگویی؟ آن همه غذا را برای تو یک نفر تهیه نکرده بودند، همه را خوردی، باز میگویی گرسنهام؟! هلوع گفت: من هر روز سه لقمه غذا میخورم. این یک لقمهاش بود که خوردم، هنوز دو لقمه دیگر باقی مانده است...! سلیمان (علیه السلام) از سخن او خندهاش گرفت. بعضی دو لقمه و نیم دیگر باقی است، به او گفته شد: هنوز دو قرط و نیمش باقی است! و این جمله مثل گردید، برای آنان که بیش از حقشان میگیرند و در عین حال ناراحتند.(754)