درباره ریشه ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است؛ گفتهاند که: حاکمی دستور داد بیگناهی را به ستونی ببندند و چوب بزنند. مرد بدبخت هر چه گفت من بی تقصیرم، حاکم نپذیرفت. وقتی مأمور حاکم آمد تا حکم را اجرا کند، آن مرد با عجز و لابه از وی درخواست کرد که او را از ستونی که بستهاند باز کند و به ستون دیگری ببندد. مأمور حاکم گفت: ای بدبخت، اجرای این تقاضا برای تو چه فایدهای دارد؟ محکوم گفت شاید در فاصله زمانی که تو مرا از این ستون باز کنی و به ستون دیگر ببندی، خداوند فرجی عنایت فرماید. مرد بدبخت از بس التماس کرد، حاکم دلش به حال او سوخت و دستور داد که وی را به ستون دیگری ببندند، دست بر قضا در همان لحظه خبر آوردند که پادشاه مملکت از آن شهر میگذرد. وقتی پادشاه به جلوی میدان رسید و ازدحام جمعیت را دید پرسید: چه خبر است؟ گفتند: میخواهند مردی را مجازات کنند که خود را بیگناه میداند. پادشاه بیش رفت و از محکوم برخی سؤالات کرد. وقتی بر ماجرا آگاهی کامل یافت، دانست که آن مرد بیگناه است. لذا دستور داد فوراً آن بیچاره را آزاد کنند.(429)