مفسر بزرگ و عالم الهی علامه سید حسین طباطبایی (رحمه الله) میفرماید: در سالهایی که در حوزه نجف اشرف مشغول تحصیل علم بودم، مرتب از ناحیه وصی مرحوم والدم هزینه تحصیل من به نجف میرسید و من با آرامش خاطر مشغول مطالعه بودم. یک وقتی که در یک مسأله علمی دقیق مشغول فکر بودم، ناگهان توجه به پول و وضع روابط ایران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفت و به خود مشغول کرد. شاید چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که شنیدم درب منزل را میکوبند. در حالیکه سر روی دستم نهاده و دستم روی میز بود، برخاستم و درب خانه را باز کردم. مردی را دیدم بلند بالا با محاسنی حنایی و لباسی که شباهت به لباس روحانی عصر نداشت و قیافهای جذاب داشت. به محض این که در را باز کردم سلام کرد و گفت: من شاه حسین ولی هستم. پروردگار متعال میفرماید: در این مدت هجده سال، که گذشته است، آیا تا به حال تو را گرسنه گذاشتهام که درس و مطالعهات را رها کردهای و به فکر روزیات افتادهای؟ آنگاه خداحافظی کرد و رفت. بعد از بستن در خانه و برگشتن، از آن چه دیدم تعجب کردم و چند سؤال برایم پیش آمد: اول اینکه آیا راستی من از پشت میز برخاستم و به در خانه رفتم و یا آن چه دیدم، همین جا دیدم؟ ولی یقین دارم که خواب نبودم. دوم اینکه این آقا خود را به نام شاه حسین ولی معرفی کرد، ولی از قیافهاش بر میآمد که گفته باشد: شیخ حسین ولی، لکن هر چه فکر میکردم نتوانستم به خودم بقبولانم که گفته باشد شیخ. اما قیافهاش قیافه ساده نبود.
از نجف به تبریز برگشتم و به حسب عادت نجف بین الطلوعین قدم میزدم. روزی از قبرستان کهنه تبریز میگذشتم. به قبری برخودم که از ظاهرش پیدا بود قبر یکی از بزرگان است. وقتی سنگ قبر را خواندم دیدم قبر مردی دانشمند به نام شاه حسین ولی است و حدود سیصد سال پیش از آمدن به در خانه من از دنیا رفته است.(1710)