تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

خلاصه زندگی معصوم چهارم؛

حضرت امام حسن، امام دوم شیعیان و یکی از دو سید جوانان بهشت می‏باشد.
در شب سه‏شنبه نیمه ماه مبارک رمضان سال سوم هجری از مادر همچون فاطمه زهرا (علیها السلام) در شهر مدینه متولد شد، نام مبارکش حسن و کنیه‏اش ابومحمد و لقبش مجتبی بود.
در سال چهلم هجری بعد از شهادت پدر گرامیش در 38 سالگی به امامت منصوب و بعد از 6 ماه با موضعگیری مخالفان مواجه شد.
تمام مدت امامت آن حضرت ده سال بود و در سال پنجاهم هجری به دستور معاویه به وسیله زهر توسط همسرش جعده مسموم و در سن 48 سالگی به شهادت رسید.
بنی هاشم خواستند او را کنار جدش رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دفن کنند که با مخالفت عایشه مواجه شدند، به ناچار امام حسن (علیه السلام) را در بقیع مدفون نمودند.
[38]
اول سبط و دویم حجت و سیم سالار چهارمین عصمت حق و یکی از پنج تن است
نام نامیش حسن، خلق گرامیش حسن یک جهان جوهر حسن است که در یک بدن است
از بسیاری بزرگان، و بعضی علما نقل شده است، وقتی مصائب ابی عبدالله (علیه السلام) را می‏خواندند و نسبت به ذکر مصائب امام حسن مجتبی (علیه السلام) کوتاهی و غفلت می‏کردند، به نحوی متنبه و متوجه می‏شدند. در بعضی نقل‏هاست که حضرت زهرا (علیها السلام) فرموده‏اند این همه روضه حسینم را خواندید، چرا یاد از حسن مظلومم نکردید.
امشب فاطمه جان می‏خواهیم یادی از غربت حسین (علیه السلام) و مصیبت جگر گوشه‏تان کنیم.
پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و صدیقه کبری (علیها السلام) وعده داده‏اند، کسی که برای حسن (علیه السلام) اشک بریزد فردای قیامت چشمهایش گریان نخواهد شد.
ای گلستان وجود مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) ای همه بود و نبود مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)
شانه‏های مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) جای تو شد بوسه گاه انبیا پای تو شد
ای که بر اسلام دادی آبرو جبرییل (علیه السلام) از اشک تو گیرد وضو
امام مجتبی (علیه السلام) در میان ائمه عصمت و طهارت به مظلومی و غریبی شهرت دارد. هم در خانه غریب بود، هم در میان مردم، هم قبرش غریب است و هم قدرش.
به قدری کیفیت شهادت مولا امام حسن (علیه السلام) جانسوز است که در بیان آن شایسته است ابتدا به مادرش فاطمه (علیها السلام) تعزیت و تسلیت گفته شود. هم از آن بانو اجازه بطلبیم و هم از بیان و ذکر واقعه عذر خواهی کنیم.
بعضی مقاتل نوشته‏اند که آقا روزه بوده است. به هنگام افطار شربتی نوشید و از اثر زهر همان شربت مسموم شد.
آه از مصیبت حسن (علیه السلام) و حال مضطرش احشاء پاره پاره و قلب مکدرش
الله اکبر از لب آبی که آن امام نوشید و سر زد از جگر، الله اکبرش
جناده می‏گوید در خدمت امام حسن (علیه السلام) بودم؛ ناگهان دیدم طشتی طلب کردم. سر درون طشت، پاره‏های جگر مبارکش در آن طش می‏ریخت.
مجلس امام حسن مجتبی (علیه السلام) قطعا مورد توجه اهل بیت قرار می‏گیرد؛ به یقین گریه کننده‏های بر حسن (علیه السلام) مورد توجه صدیقه کبری (علیها السلام) قرار خواهند گرفت.
همین گونه که اشک می‏ریزیم کمی هم به سرو سینه بزنیم. ان شاء الله فردای قیامت شفاعت آن حضرت شامل حال همه ما شود.
ای از شماتت، خونین دل تو خون دل تو شد قاتل تو
جان پر شراره، دل پاره پاره مظلوم حسن جان 2
یک آسمان غم در سینه داری زخم زبانها بر سینه داری
جان پر شراره، دل پاره پاره مظلوم حسن جان 2
در پای منبر عمری نشستی تهمت شنیدی لب را ببستی
جان پر شراره، دل پاره پاره مظلوم حسن جان 2
حریر غربت پوشیده جسمت از هر طرف تیر بوسیده جسمت
جان پر شراره، دل پاره پاره مظلوم حسن جان 2
آه... جنازه را برداشتند، به سمت حرم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). دشمنان دین و منافقین جلوی تابوت را گرفتند، جنازه حضرت را تیر باران کردند. روایت است هفتاد چوبه تیر از جنازه حضرت بیرون کشیدند. ای به قربان مظلومیت مولا!
آخر جلسه است، خطاب به مولا بگوییم:
به حسن تو که می‏کند جلوه‏گر آفتاب را به اشک تو که بشکند قیمت در ناب را
به کوی تو که از دلم ربوده صبر و تاب را عرض سلام کردم و منتظرم جواب را
دریغ از جواب ما به خاطر خدا مکن دست توسل مرا ز دامنت جدا مکن
صلی الله علیک یا مظلوم یا حسن بن علی(2737)
[39]
اول سبط و دویم حجت و سیم سالار چهارمین عصمت حق و یکی از پنج تن است
نام نامیش حسن، خلق گرامیش حسن یک جهان جوهر حسن است که در یک بدن است
امشب را با نام آقا امام حسن (علیه السلام) که در طول سال نامش خیلی کم برده می‏شود آغاز کردم. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: الحسن و الحسین ابنای، هما امامان، قاما أوقعدا
هر دو میوه دل من و دو امام یکی پس از دیگری هستند. آن که می‏نشیند و صلح می‏کند، وظیفه الهی خودش را انجام می‏دهد و آن که قیام می‏کند وظیفه الهی خودش را انجام داده است.
السلام علیک یا حسن بن علی ایها المجتبی یا بن رسول الله‏
و لله افلاک البقیع و کم بها کواکب من آل نبی غوارب
ابن عباس می‏گوید: امام حسن (علیه السلام) را دیدم که دوان دوان، آمد روی زانوی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نشست؛ پیامبر می‏بوسدش و می‏فرماید: من احب الحسن فقد احبنی؛(2738) هر که حسن مرا دوست داشته باشد مرا دوست دارد.
یک وقت دیدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دارد گریه می‏کند. عرض کردم: آقا جان! چرا گریه می‏کنید؟ فرمود: حسنم را به زهر مسموم می‏کنند؛ سپس فرمود: چشمی که برای حسنم بگرید، روز قیامت کور و عاجز وارد محشر نمی‏شود؛ دلی که برای حسنم غمناک بشود روز قیامت غمناک نمی‏شود و قدمی که برای زیارت قبر حسنم برداشته بشود روز قیامت بر صراط لرزان نمی‏باشد.
بدن آقا را برداشتند رو به جانب حرم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؛ یک وقت دیدند آثار شر و فتنه بلند شد - یا الله! - آن زن آمد گفت: نمی‏گذارم حسنتان را کنار قبر پیغمبر دفن کنید.
یاران گفتند حالا چه کار کنیم؟ - شما مردم دیده بودید وقتی شهدا را طرف گلزار می‏بردند مردم علاقه‏مند بودند و بدنهای شهدا را گلباران می‏کردند. - بمیرم حسن جان! عوض گلباران! بدن عزیز زهرا، تیر باران شد! - یا الله - بدن آقا را آوردند، همین مکان مقدس؛ آقا امام حسین (علیه السلام) آمد بالین قبر مطهر، دیدند بلند بلند گریه می‏کند. گفتند: آقا جان! داغ برادر مشکل است.
آقا! نمی‏دانم اینجا برایت گرانتر تمام شد؟ یا آن موقعی که لما قتل العباس بان الانکسار فی وجه الحسین(2739)
راوی می‏گوید: تا به آن حال ندیده بودم، امام حسین (علیه السلام) آن جور منقلب باشد. ولی وقتی خبر حضرت اباالفضل را برایش آوردند، دیدند رنگ صورت امام حسین (علیه السلام) تغییر کرد.
- از خیمه گاه حضرت ابوالفضل تا حرمش راه زیادی است. - مرتب این بچه‏ها می‏گفتند: الان عمو برایمان آب می‏آورد؛ یک وقت دیدند آقایشان امام حسین (علیه السلام) دارد می‏آید ولی عمو نیامد!
دوید آن نازدانه جلوی آقا امام حسین (علیه السلام) و گفت: ابتا أین عمی العباس؟ آقا جان! عمویم اباالفضل کجاست؟!
فرمود: عزیزم! عمویت را کشتند. - ای مظلوم حسین جان! -
دختر امیرالمؤمنین خیلی داغ دیده بود، وقتی مادر از دستش رفت وا اماه! می‏گفت؛ وقتی پدر از دستش رفت وا ابتاه! می‏گفت؛ وقتی خیر اباالفضل آمد، دستها را روی سرش گذاشت و صدا می‏زد: واضیعتاه! امان از اسیری!
رفت از بر من آنکه مرا راحت جان بود دیگر به چه امید در این دهر توان بود(2740)
[40]
معاویه به حکم این که بعد از خودش تمام اندیشه‏اش این بود که خلافت به پسرش یزید برسد، موانع را در زمان حیات خودش، یکی پس از دیگری بر می‏داشت و این اختصاص به امام حسن (علیه السلام) ندارد.
عده دیگری هم که از نظر مردم یا از نظر خودشان کاندیدای خلافت بودند، همه را از بین برد، مثل سعد بن وقاص. معاویه سعد بن وقاص پدر عمر سعد را مسموم کرد و کشت، چون یکی از شش نفری بود که عمر برای شورا معین کرد. قهرا در میان مردم شایع بود که سعد مردی است که لیاقت خلافت دارد، برای این که خلیفه دوم او را هم جزو آن شش نفر نامزد کرد(2741).
مردی است به نام (عبدالرحمن بن خالد) که پسر خالد بن ولید است. چون پدرش سردار معروفی بود، خودش هم ادعاهایی داشت. معاویه او را هم مسموم کرد و از بین برد و حتی چندین نفر از بنی‏امیه را که داعیه خلافت داشتند از بین برد.
در مورد آنها، فقط هدف معاویه این بود که خودشان را از بین برد ولی راجع به امام حسن (علیه السلام) هدف دیگری هم داشت و آن این بود که می‏خواست علاقه و محبت به امام حسن (علیه السلام) را از بین ببرد. چون می‏دانست مردم به اهل بیت (علیهم السلام) علاقه و محبت دارند، بعد هم می‏خواست به خیال خود، روح امام حسن (علیه السلام) را در زمان حیاتشان خرد کند. به حاکم مدینه سپرده بود که روزهای جمعه موظف هستی، حتما در حضور حسن بن علی (علیه السلام) پدرش را لعن و سب کنی.(2742)
در آیه نماز جمعه وارد شده است که وقتی نماز جمعه اقامه می‏شود، بر همه واجب است شرکت کنند. اگر کسی شرکت نمی‏کرد، نمی‏توانست بگوید برای این شرکت نمی‏کنم که این‏ها لیاقت اقامه نماز جمعه را ندارند، چون فورا می‏گفتند این فرد مخالف نماز جمعه و کافر است و او را تکفیر می‏کردند، به طوری که همان مردم مقدس می‏ریختند و او را می‏کشتند.
امام در نماز جمعه شرکت می‏کرد. آن وقت در حضور حضرت و در کنار قبر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، خطبه نماز جمعه تبدیل به لعن و سب علی (علیه السلام) شده بود.(2743) در آخر کار هم به فکر افتاد که امام حسن (علیه السلام) را از میان بردارد. این بود که وسیله مسموم کردن امام حسن (علیه السلام) را فراهم کرد، آن هم نه یک بار، بلکه دو بار یا سه بار، ایشان را مسموم کرد.(2744)
[41]
امام مجتبی (علیه السلام) گرفتار مردم ضعیف، سست پیمان و عهد شکن شد. خیلی عجیب، کار به جائی رسید که یک خورجین نامه نوشتند آنهایی که پشت سر امام حسن (علیه السلام) نماز می‏خواندند.
به معاویه نامه نوشتند که اگر شما دستور بدهید ما خودمان امام حسن را می‏کشیم. آن وقت معاویه یک خورجین نامه برای امام مجتبی (علیه السلام) فرستاد که وضع اینطور است. پناه به خدا! شما خودتان متوجه‏اید، آن زمان بوده، حالا هم است. بعضی می‏گویند که هر جا باد می‏آید همانجا می‏رویم. باید دید کار دست چه کسی است؟ کجا نون شما در روغن است؟ چکار داری حق چیه؟ فضیلت چیه؟ امام حسن آنقدر متأثر شد به طوری که این نامردی‏های مردم، جان امام (علیه السلام) را به لب آورد. از یک طرف نامردی کردند و به دشمن نامه نوشتند که اجازه بده ما امام را ترور کنیم. از طرف دیگر هم نامردی کردند و فرماندهان امام مجتبی (علیه السلام) از دشمن پول گرفتند و لشگر را رها کردند و رفتند و... .
همه این کارها را کردند تا امام مجتبی (علیه السلام) در مضیقه شد و مجبور شد با معاویه پیمان صلح ببندد. همین نامردها، همین بی‏آبروها که آن قدر خیانت کردند، از آن طرف بعد از پیمان مصالحه می‏آمدند و می‏گفتند: السلام علیک یا مذل المؤمنین(2745) سلام بر تو ای کسی که مسلمانان را ذلیل کردی! رفتی و قرارداد بستی! آقا ناراحت شد و گفت: من چه کنم؟ من که اینقدر به شما گفتم در منبر. ولی مرا تنها گذاشتید حالا دارید اعتراض می‏کنید؟ چه باید بکنم؟
آخر سمی که به امام حسن دادند چیزی بود شبیه اسید، البته اسید یک ماده شیمیائی است. آن وقت‏ها هم چیزی به این معنا نبوده است. اما در عین حال اگر روی دست می‏ریختند مثل آب و آهک پوست دست را می‏برد. نمی‏دانم به چه علت بوده است؟ این سم جدار معده را پاره کرد. جدار که پاره شد رگ هم پاره شد و خونریزی در داخل معده شروع شد، این خونها در معده لخته می‏شد و بعد بر می‏گشت، آقا قی می‏کرد. خیلی خون از گلو آمد که از معده برگشته بود، آن وقت جناده می‏گوید: آمده بودم احوال پرسی آقا، من با آقا حرف می‏زدم، آقا هم با من حرف می‏زد یک وقت دهانش را گرفت و اشاره کرد که طشت را بیاورند. وقتی طشت را مقابل آقا آوردند، دیدم خون و خونابه از گلوی امام مجتبی (علیه السلام) می‏ریزد. گفتم: آقا! چرا این درد را درمان نمی‏کنید؟ آقا صدا زد: جناده! مرگ را به چه چیز می‏توان درمان کرد؟ یعنی من با این عارضه و بیماری و با این مسمومیت از دار دنیا می‏روم. چه قدر شاعر خوب گفته است که می‏گوید:
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد و آن طشت راز خون جگر، باغ لاله کرد
خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت دل را تهی زخون دل چند ساله کرد(2746)
یک وقت صدای شیون از خانه امام مجتبی (علیه السلام) برخاست که امام حسن مجتبی (علیه السلام) از دار دنیا رفت.(2747)
[42]
جعده دختر اشعث همسر امام حسن (علیه السلام) بود، معاویه صد هزار درهم برای او فرستاد و برای او پیام داد که اگر حسن (علیه السلام) را زهر بدهی تو را به همسری فرزندم یزید در می‏آورم. جعده قبول کرد و امام حسن (علیه السلام) را مسموم نمود.
معاویه سم آبکی را برای جعده فرستاد، امام حسن (علیه السلام) روزه بود و هوا گرم بود. هنگام افطار، جعده آن سم را در میان ظرف شیر ریخت و آن ظرف را نزد امام حسن (علیه السلام) گذارد، امام آن را آشامید و هماندم احساس مسمومیت کرده به جعده فرمود: (مرا کشتی خدا تو را بکشد، سوگند به خدا به آرزویت نمی‏رسی و خداوند تو را رسوا خواهد کرد). دو روز بعد از این مسمومیت، آن حضرت به شهادت رسید و معاویه در مورد جعده به قول خود وفا نکرد و او را همسر یزید ننمود، او بعد از امام حسن (علیه السلام) با مردی از خاندان طلحه ازدواج کرد و دارای فرزندانی شد، هرگاه بین آن فرزندان و سایر افراد قریش نزاعی می‏شد، به آنان می‏گفتند: یابن مسمه الازواج ای پسران آن زنی که شوهران را زهر می‏خوراند(2748).
عمر بن اسحاق می‏گوید: من با حسن و حسین (علیهما السلام) در خانه بودیم، پس امام حسن (علیه السلام) برای تطهیر بیرون رفت و هنگام بازگشت فرمود: (بارها مرا زهر دادند ولی هیچ گاه مانند این بار نبود. همانا پاره‏ای از جگرم افتاد و با چوبی که همراهم بود، آن را حرکت دادم).
امام حسین (علیه السلام) فرمود: (چه کسی تو را زهر داد؟) امام حسن (علیه السلام) فرمود: (از آن کس چه می‏خواهی؟ آیا می‏خواهی او را بکشی؟ اگر آن کسی باشد که من می‏دانم، خشم و عذاب خداوند بر او بیش از تو است و اگر او نباشد که من دوست ندارم بی‏گناهی به خاطر من گرفتار گردد.(2749))
پس از آن که امام حسن (علیه السلام) مسموم شد، چهل روز بیمار شده و بستری گردید و سرانجام در ماه صفر به شهادت رسید.(2750)
[43]
در نقل دیگر آمده امام صادق (علیه السلام) فرمود: وقتی امام حسین (علیه السلام) به بالین برادر آمد و وضع حال برادر را مشاهده کرد، گریست، امام حسن (علیه السلام) فرمود: برادرم چرا گریه می‏کنی؟
امام حسین (علیه السلام) فرمود: چگونه گریه نکنم که تو را مسموم می‏بینم، مرا بی بردار نمودند.
امام حسن (علیه السلام) فرمود: برادرم! گر چه مرا با زهر، مسموم کردند، در عین حال آنچه بخواهم (از آب، شیر، دوا و...) در این جا آماده است و برادران و خواهران و بستگانم نزد من جمع هستند ولی: لا یوم کیومک یا ابا عبدالله، یزدلف الیک ثلاثون الف رجل، یدعون انهم من امه جدنا فیجتمعون علی قتلک و سفک دمک...؛ ای ابا عبدالله! هیچ روزی به سختی روز شهادت تو نیست، سی هزار نفر که خود را از امت جد ما می‏نامند و مسلمان می‏دانند، تو را محاصره کرده و به کشتن تو و ریختن خون تو اقدام می‏نمایند، آنها حرمت تو را هتک می‏کنند و زن و بچه تو را اسیر می‏نمایند و اموال تو را غارت می‏کنند. در این هنگام لعنت خدا بر بنی امیه روا گردد.
برادرم! چگونگی شهادت تو به قدری جانسوز است که: و یبکی علیک کل شی‏ء حتی الوحش فی الفلوات و الحیتان فی البحار؛ همه چیز از آسمان و زمین بر تو گریه کنند، حتی حیوانات صحرایی و دریایی برای مصیبت جانسوز تو سرشک اشک بریزند)(2751).
[44]
جناده بن امیه روایت می‏کند: در آن بیماری که امام حسن (علیه السلام) بر اثر آن به شهادت رسید، به عیادت آن حضرت رفتم، دیدم تشتی در نزد آن حضرت است و خون گلویش در آن می‏ریخت، لخته‏های جگرش در آن بود، گفتم: (ای مولای من چرا معالجه نمی‏کنی؟) حضرت فرمود: (ای بنده خدا، مرگ را به چه چیز معالجه کنم...). سپس به حضرت عرض کردم مرا موعظه کن، فرمود: استعد لسفرک، و حصل زادک قبل حلول اجلک و اعلم انک تطلب الدنیا و الموت یطلبک...؛ ای جناده! آماده سفر آخرت باش و قبل از پایان عمر، توشه سفر آخرت را به دست آور و بدان که تو در جستجوی دنیا هستی و مرگ در جستجوی تو است و هیچگاه غم و اندوه فردا را که نیامده، امروز مخور!)
جناده گوید: (ناگاه دیدم امام حسین (علیه السلام) وارد حجره شد، در حالیکه رنگ امام حسن (علیه السلام) زرد شده بود و نفسش قطع می‏شد. حسین (علیه السلام) خود را به روی بدن برادر افکند و سر و چشم او را بوسید و نزد او نشست و ساعتی به یکدیگر راز گفتند(2752)).
[45]
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد خانه حضرت زهرا (علیها السلام) شد. دیدند زهرا و علی (علیهما السلام) ایستادند، امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) زورآزمایی می‏کنند. زهرا (علیها السلام) می‏گوید: (جانم حسین!) علی (علیه السلام) می‏گوید: (جانم حسین!) تا چشم پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به این صحنه افتاد، اشک از چشمان حضرت سرازیر شد، فرمود: (جانم حسن!)
زهرای مرضیه آمد جلو و فرمود: (بابا! اگر قرار به تشویق است حسینم کوچکتر است، چرا حسین (علیه السلام) را تشویق نمی‏کنی؟) حضرت فرمود: (دخترم! به زمین نگاه کردم، دیدم تو و علی می‏گویید جانم حسین، به آسمان نگاه کردم، دیدم حسنم غریب است. کسی نیست که نام او را بگوید. قربان غربتت بروم که در میان دوستانش مظلوم بود، حتی همسرش قاتلش است.
اما حسین (علیه السلام) همسری چون رباب دارد که بعد از عاشورا در سایه نمی‏نشست. گریه می‏کرد، آب می‏آورند نمی‏خورد. عمه سادات زینب (علیها السلام) فرمود: (رباب! چرا آب نمی‏خوری؟) عرضه داشت: (بی‏بی جان! چطور آب بخورم در حالیکه عزیز فاطمه (علیها السلام) را با لب تشنه شهید کردند(2753)).
[46]
در غزوه صفین، حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) با لشکرش که در بین آنها مالک اشتر هم نیز هست، حرکت می‏فرمودند. در یم محوطه‏ای لشکر فرود آمدند که تدارک آذوقه کنند. مالک، نزد امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمد و گفت: یا علی! این وادی، خشک است و آبی نیست. حضرت فرمود تفحض کنید. آن‏ها هم رفتند و چهار سمت را گشتند. وقتی آمدند گفتند: یاعلی! یک قطره آب هم پیدا نمی‏شود. لشکر نمی‏تواند بایستد. می‏گویند خود علی (علیه السلام) حرکت کرد. چند قدم پیش آمد. به یک نقطه‏ای رسید، فرمود: اینجا را بکنید. آن‏ها هم با کلنگ و بیل، شن‏ها را عقب زدند. به یک سنگ عظیم سیاه رنگی رسیدند. در یک روایت نوشته شده است یکصدنفر آماده بیرون آوردن سنگ بودند. همه کمک کردند که بتوانند این سنگ را ذره‏ای جابجا کنند، اما دیدند نمی‏شود. آمدند دنبال امیرالمؤمنین (علیه السلام) که یا علی! آنجا که گفتید بکنیم، سنگی است که کنده شدنی نیست. خود علی (علیه السلام) تشریف آوردند و با دست ولایت، به زیر سنگ زدند و آن را بلند کرده و پرتاب نمودند. حضرت فرمودند حالا هر چه می‏خواهید، آب بردارید، لشکریان، مشکها را پر کردند و هر که هر چه داشت، پر کرد. بعد هم خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) سنگ، را برداشت و دوباره سر جایش گذاشت. بعد هم فرمود حرکت کنید. حرکت کردند. مقداری که رفتند، فرمودند آنجائی که آب برداشتیم را کدام یک از شما بلدید؟ همه گفتند: ما می‏دانیم کجا بود. آقا فرمودند بیائید و نشانم بدهید که کجاست. امیرالمؤمنین (علیه السلام) با لشکر برگشتند. هر چه گشتند، آن را پیدا نکردند.
در این اثناء یک راهب دیر نشین که در این صحرا صومعه‏ای درست کرده بود، به سرعت در برگشتن امیرالمؤمنین (علیه السلام)، خودش را رسانید. (شاید سر برگشتن حضرت، بهانه بود و حقیقت مطلب، دستگیری از آن راهب بوده است.) راهب به محض رسیدن گفت: کدامتان بودید که این سنگ را برداشتید؟ کدامتان بودید که آب از اینجا برداشتید؟ همه گفتند: آقای ما، امیرالمؤمنین، علی (علیه السلام) بود. راهب گفت: این آقا کیست؟ گفتند: وصی پیغمبر آخر الزمان، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) است. اجمالا این راهب، وی دست و پای امیرالمؤمنین (علیه السلام) افتاد و گفت: (آقا! من در این قسمت از صحرا که هستم، صومعه از من نیست، بلکه از علماء و راهب‏های قبل از من است. می‏دانستیم که در این قسمت از صحرا، چشمه آبی است که این چشمه آب را هیچ کس نتواند کشف کند مگر آنکه وصی پیغمبر آخرالزمان (علیه السلام) باشد. از وقتی که این خبر رسیده است، چند سال است که دیرنشین‏ها اینجا مانده‏اند و به آرزو نرسیده‏اند و مرده‏اند. من هم سال‏ها اینجا ماندم. شبانه روز چشم به راه بودم که از آن آقائی که می‏آید، این نشانه را بگیرم و چشمه را به دست او روان ببینم. حالا به مراد رسیده‏ام. خلاصه او با امام بیعت کرد و گفت: آقا! آیا ممکن است که مرا هم همراه خود ببرید؟ حضرت فرمودند: ما می‏خواهیم برویم جنگ! گفت: آقا! من هم آرزو دارم که جانم را بدهم. (جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم؟) بالاخره همراه آقا در غزوه صفین آمد و شهادت نصیبش شد. خود حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) هم او را کفن و دفن کردند.
راهبی هم در یکی از منازل راه شام است. وقتی سر عزیز زهرا (علیها السلام)، حسین مظلوم (علیه السلام) را می‏آورند، راهب از دور تا چشمش به سر بریده افتاد، دید عجب نوری از این سر متصاعد است! این بشر عادی نیست! این نور و این بشر، الهی است. از همان جا سراسیمه از صومعه بیرون آمد. پرسید: رئیس این قوم کیست؟ از شمر یا خولی، هر کدام از اشقیاء که بودند، پرسید: آیا شما امشب اینجا هستید؟ گفتند: بله! گفت: آیا ممکن است که این سر بریده را به من بدهید تا مهمان من باشد؟ گفتند: ما چنین کاری نمی‏کنیم. این سر، عزیز است. ما می‏خواهیم به واسطه این سر، جایزه‏ها بگیریم. گفت من متعهد می‏شوم که تمام دارائی‏ام که دوازده هزار درهم است را بدهم تا یک شب، سر امام حسین (علیه السلام) مهمان من باشد. بالاخره دوازده هزار درهم را نقد داد و سر مقدس را آورد. الله اکبر از این شب و از این سر و از این راهب! که چه راز و نیازهائی داشتند. می‏گفت: می‏دانم تو بزرگی! تو مظلومی! خلاصه گریه‏ها و ناله‏ها داشت.(2754)