تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

راز متبسم نبودن جبرئیل‏

به سند صحیح از ابو بصیر منقول است که به خدمت امام جعفر صادق (علیه السلام) عرض کردم که: ای فرزند رسول خدا! مرا از عذاب الهی بترسان که دلم بسیار قساوت به هم رسانیده است. حضرت فرمودند: ای ابومحمد،! مستعد باشد برای زندگانی دور و دراز که زندگی آخرت است که آن را نهایت نیست و فکر آن زندگانی را بکن و برای آن توشه فراهم کن! به درستی که جبرئیل روزی به نزد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد، رو ترش کرده و آثار اندوه در چهره‏اش ظاهر بود و پیش از آن، هر گاه می‏آمد متبسم و خندان و خوشحال می‏آمد. پس حضرت (علیه السلام) فرمودند که: ای جبرئیل! چرا امروز چنین غضبناک و محزون آمده‏ای؟ جبرئیل گفت: امروز دم‏هایی را که در آتش جهنم می‏دمیدند را دیدم. حضرت فرمودند: دم‏های آتش جهنم چیست ای جبرئیل؟! گفت: ای محمد! حق تعالی امر فرمود که هزار سال بر آتش جهنم دمیدند تا سفید شد، پس هزار سال دیگر دمیدند تا سرخ شد، پس هزار سال دیگر دمیدند تا سیاه شد و اکنون سیاه است و تاریک و اگر قطره‏ای از ضریع که عرق اهل جهنم از چرک و کثافت که در دیگهای جهنم جوشیده است و به عوض آب به اهل جهنم می‏خورانند، در آبهای اهل دنیا بریزند، هر آینه جمیع اهل دنیا از گندش بمیرند و اگر یک حلقه از زنجیری که هفتاد ذرع است و برگردن اهل جهنم می‏گذراند بر دنیا بگذارند، از گرمی آن تمام دنیا بگدازد و اگر پیراهنی از پیراهنهای اهل آتش را در میان زمین و آسمان بیاویزند، اهل دنیا از بوی بد آن هلاک شوند.
چون جبرئیل (علیه السلام) این را گفت، هر دو به گریه در آمدند. پس حق تعالی ملکی فرستاد به سوی ایشان که پروردگار شما سلام می‏رساند و می‏فرماید که من شما را ایمن گردانیدم از آنکه گناهی کنید که مستوجب عذاب من شوید. پس بعد از آن هرگاه که جبرئیل به خدمت آن حضرت می‏آمد، متبسم و خندان بود. پس حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که در آن روز اهل آتش، عظمت جهنم و عذاب الهی را می‏دانند و اهل بهشت، عظمت بهشت و نعیم آن را می‏دانند و چون اهل جهنم داخل جهنم می‏شوند، هفتاد سال سعی می‏کنند تا خود را به بالای جهنم برسانند و چون به کنار جهنم می‏رسند، ملائکه گرزهای آهن بر کله ایشان می‏کوبند تا به قعر جهنم بر می‏گردند، پس پوستهای ایشان را تغییر می‏دهند، پوست تازه بر بدن ایشان می‏پوشانند که عذاب در ایشان بیشتر تأثیر کند. پس حضرت به ابی بصیر گفت: که آنچه گفتم، تو را کافی است؟ گفت: بس است مرا و کافی است.(1377)