یکی از ملوک یونان بر سقراط حکیم گذر کرد و او را در خواب دید! سر پایی بر او بزد و گفت: برخیز! سقراط برخاست و از کوکبه شاهی پروانکرده، التفاتی به وی ننمود! ملک گفت: مرا نمیشناسی؟ سقراط گفت: نه، ولیکن در طبع چهار پایان میبینمت! چرا که لگد زدن کار ایشان است! ملک گفت: این چنین گستاخانه سخن میگویی، حالی که تو بنده و رعیت من هستی؟! سقراط گفت: نه چنین است، بلکه تو بنده منی؟ گفت: چطور؟ گفت: برای آن که شهوتها و آرزوها تو را بنده و فرمانبردار خود ساختهاند و من آنها را بنده و محکوم خود گردانیدهام! ملک از آن سخن خجل گشته، از آن مقام در گذشت.(107)