تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

جوان امیدوار

متوکل ملعون، از خلفای خونخوار و سفاک عباسی است که عناد و دشمنی او نسبت به خاندان بنی‏هاشم و آل علی (علیه السلام) مشهور خاص و عام است. و به ویژه، جریان به آب بستن سرزمین کربلا که به دستور او انجام گرفت، بر اهل اطلاع پوشیده نیست. متوکل حتی از تحقیر و آزار پیرامون سایر ادیان هم چشم نمی‏پوشید. چنان که در سال 239 هجری، دستور داد مردان یهودی و مسیحی باید زنار ببندند. (زنار، روپوش مخصوصی بود که یهودیان و مسیحیان باید آن را می‏پوشیدند تا از دیگران شناخته شوند). باری، این خلیفه خون آشام، انسانهای بی‏گناه را به عناوین مختلف به زندان می‏انداخت، به طوری که در زمان خلافت او، تمام آزاد مردان در غل و زنجیر بودند و همه زندان‏ها پر شده بودند. چون مدتی بدین منوال گذشت و خلیفه از نگاهداری زندانیان بی‏گناه خسته شد، فرمان داد همه آن بیچارگان را گردن بزنند. مأموران حکومتی دست به کار شدند و آن بخت برگشتگان را به کشتارگاه می‏بردند و یکی پس از دیگری از دم تیغ می‏گذراندند. در میان زندانیان، جوان خوش سیمایی وجود داشت که زیبایی و جوانیش، دل فرمانده کشتار را بر سر رحم آورد. از آن جوان پرسید: اهل کجا هستی؟ جوان گفت: اهل همدانم. پرسید: گناهت چه بود؟ پاسخ داد: نمی‏دانم! فرمانده کشتار گفت: چون قدرت سرپیچی از اجرای فرمان خلیفه را ندارم، از کشتن تو نمی‏توانم صرف نظر کنم. اما اگر چیزی از من بخواهی که برایم مقدور باشد، با کمال میل برایت انجام می‏دهم. جوان همدانی گفت: مدتی است چیزی نخورده‏ام، لقمه نانی به من برسان تا رفع گرسنگی کنم. به دستور فرمانده، غذایی آوردند و جوان با نهایت خونسردی و بی اعتنا به صحنه کشتار، شروع به خوردن غذا کرد. فرمانده کشتار از حال جوان بسیار شگفت زده شد و گفت: ای جوان! از حال و روز تو سر در نمی‏آورم، چنان به خوردن مشغول هستی که انگار در کنار سفره خانه نشسته‏ای و هیچ حادثه شومی در انتظار تو نیست، در حالی که تو هم بعد از آنکه چند نفر دیگر کشته شوند، نوبت به تو می‏رسد که در زیر تیغ جلاد دست و پا بزنی! جوان همدانی که دست راستش در کاسه غذا بود، با دست چپ، سنگی از زمین برداشت و گفت: نگاه کن، تا این سنگ به هوا برود و برگردد، هزار چرخ می‏خورد، خا داناست که در طول مدت این چرخش، چه اتفاقی روی خواهد داد... این بگفت و سنگ را به هوا افکند و لقمه غذا را در دهان گذاشت. از عجایب روزگار این که: هنوز سنگ به زمین فرود نیامده بود که از دور، گرد و خاکی برخاست و سواری در رسید و فریاد برآورد که: دست نگه دارید، دست نگه دارید، متوکل را کشتند! و به دین حسان جوان همدانی و بقیه زندانیان بی گناه، از کشته شدن نجات یافتند. حکیم نظامی در این زمین می‏گوید:
در انداز سنگی به بالا دلیر دگرگون شود کار، کاید بزیر(430)