یک روز که در دفتر نشسته بودم، دیدم منشی آقای رجایی (رحمه الله) یک پرتقال برای ایشان پوست کند و به داخل اطاق برد. وقتی برگشت، دیدم حالت خاصی پیدا کرده است. پرسیدم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت: آقای رجایی خیلی کار میکند و اصلا حواسش به خودش نیست. من از این رو پرتقال را پوست کندم که میل کند اما تا چشمش به بشقاب افتاد، گفتن اگر این میوه برای همه است، من هم میخورم وگرنه نمیخورم، چون شاه و بنی صدر هم از اول روحیه شاهی و بنی صدری نداشتند، بلکه با بر خورد اطرافیان خود که اول یک گلابی، بعد دو پرتقال، برای آنها پوست کندند، دچار این غرور و نفسانیات شدند و این حالت فرعونی در آنها ایجاد شد. پس شما کاری نکنید که من نیز به سرنوشت آنها دچار شوم.(908)