یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط نقل کرد: یک روز با شیخ در منزل آقای رادمنش بودیم، من به ایشان گفتم: پدرم تقریبا سال 1352 قمری فوت نموده(2561) میخواهم ببینم در چه حال است؟ فرمود: یک حمد بخوانید. سپس توجهی نمود و قدری مکث کرد و گفت: نمیگذارند بیاید، گرفتار زنش است!
گفتم: اگر ممکن است با خانمش صحبت کنید، فرمود: نامادریات آمد.
او زنی اهل روستا بود که پدرم پس از ازدواج با او چند همسر دیگر نیز اختیار کرده بود، او تا پایان عمر با پدرم در متارکه بودند، وقتی پدرم از این در میآمد او از در دیگر خارج میشد.
به شیخ گفتم: از او بپرسید چه باید بکنم تا از پدرم راضی شود؟ پاسخ داد: قدری شکم گرسنه را سیر کند. گفتم: چند نفر؟ پاسخ داد: یکصد نفر.
گفتم: این تعداد را نمیتوانم، بالأخره تا چهل نفر پایین آمد، پس از پذیرفتن، شیخ گفت: صدای پدرت بلند شد. تا آن زن راضی شد، پدرت را آزاد کردند و میگوید به این پسرم بگو: چرا دو زن گرفتی؟ ببین به چه بلایی من گرفتارم، اکنون دقت کن که عدالت کنی.
یکی دیگر از دوستان شیخ میگوید: از او پرسیدم که پدرم در برزخ وضعش چگونه است؟ فرمود: او گرفتار مادرت است!
دیدم درست میفرمایند، پدرم همسر دیگری اختیار کرده بود و مادرم از این بابت ناراضی بود. رفتم و مادرم را راضی کردم. سفر دیگر که خدمت جناب شیخ رسیدم، به محض ورود فرمود: چقدر خوب است انسان بین دو نفر آشتی بدهد، پدرت راحت شده است!(2562).