اصمعی، وزیر هارون الرشید که برای صید رفته بود و در تعقیب صید از قافله عقب مانده و گم شده بود، میگوید: در این حال، خیمهای در وسط بیابان دیدم، تشنه بودم، هوا خیلی گرم بود، گفتم به این خیمه بروم تا استراحت کنم، بعداً به قافله برسم. وی که وزیر تقریباً نصف جهان آن روز بود، میگوید: وقتی به طرف خیمه رفتم، زن جوان با جمالی را دیدم که درون خیمه است. تنها هم میباشد. عربها هم اصولاً مهمان را خیلی دوست دارند. تا چشم آن زن به من افتاد، سلام کرد و گفت: بفرمایید داخل! به داخل خیمه رفتم. آن زن جایی را تعیین کرد و خودش بالا نشسته بود. به او گفتم: به من مقداری آب بده تا بخورم. رنگش تغییر کرد و گفت: چه کنم که از شوهرم اجازه ندارم تا به تو آب بدهم، اما مقداری شیر دارم که این شیر برای ناهار من است. من ناهار نمیخورم، تو شیر را بخور! اصمعی میگوید: شیر را خوردم، آن زن با من حرف نمیزد، یک وقت دیدم که حالش منقلب شد، نگاه کردم دیدم یک سیاهی از دور میآید. زن گفت: شوهرم آمد. آبی را که به من نداده بود تا بنوشم با خود برداشت و از خیمه بیرون رفت، من هم تماشا میکردم. پیرمرد سیاه بد ترکیبی آمد و آن مرد را از شتر پیاده کرد. پاها و دست و رویش را شست و با احترام او را به داخل خیمه آورد. دیدم پیرمرد خیلی بد اخلاق هم هست. به من چندان اعتنایی نکرد، بلکه به آن زن خیلی تندی کرد. اصمعی میگوید: از بس که از اخلاق آن مرد بدم آمد، از جا بلند شدم و ترجیح دادم که وسط آفتاب باشم، اما درون خیمه نباشم. بنابراین از آن خیمه بیرون آمدم، آن مرد به من اعتنایی نکرد، اما خانم مرا مشایعت کرد. به او گفتم: ای خانم حیف است که تو با این جوانی و جمالت به این پیرمرد دل بستهای به چه دل بستهای؟ به پولش؟ که این وضع نکبت بار او در وسط بیابان است. به اخلاقش؟ این هم اخلاق عجیبش! به جمالش؟ پیرمرد بد ترکیبی بیش نیست! به چه؟ میگوید که یک مرتبه دیدم رنگ خانم پرید و گفت: ای اصمعی! حیف از تو، من خیال نمیکردم تو که وزیر هارون الرشید هستی، بخواهی نمامی و سخن چینی کنی و محبت شوهرم را از دلم بیرون ببری. اصمعی! میدانی چرا این چنین میکنم؟ برای خاطر این که شنیدم پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: الایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر؛ ایمان دو بال دارد: یکی صفت صبر و دیگری صفت شکر است و من باید خدا را به واسطه این که به من جمال داد، جوانی داد، اخلاق خوب داد شکر کنم و شکرش این است که با این شوهرم میسازم، برای این که ایمانم تمام و کامل بشود. بر بداخلاقی او هم صبر میکنم. دنیا میگذرد و من میخواهم ایمانم کامل شود و با ایمان کامل از این دنیا بروم(2065).