حضرت صالح (علیه السلام) یکی از پیامبرانی بود که مدت 104 سال در میان قوم خود ماند و آنها را به یکتا پرستی دعوت نمود.
اما هیچ کس به او ایمان نیاورد. قوم ثمود دارای هفتاد بت بودند که آنها را میپرستیدند. روزی حضرت صالح (علیه السلام) به آنها گفت: من شانزده ساله بودم که به سوی شما فرستاده شدم، اینک 120 سال از عمرم گذشته است، در این مدت از دست شما به ستوه آمدهام و شما نیز از دست من به ستوه آمدهاید، پیشنهادی دارم و آن اینکه اگر بخواهید من از خدایان شما (بتها) تقاضایی میکنم، در صورتی که خواسته مرا بر آورده کنند، از میان شما میروم، شما نیز از خدای من تقاضایی بکنید، اگر خدای من تقاضای شما را برآورده کرد شما ایمان بیاورید. قوم ثمود پذیرفتند و گفتند: پیشنهاد شما منصفانه است. به همین علت قرار بر این شد که اول حضرت صالح از بتهای آنها تقاضایی کند، روز و ساعت آن معلوم شد و پس از فرا رسیدن آن زمان، بت پرستان بیرون شهر کنار بتهای خود رفتند و خوراکی بردند و آنگاه پس از تبرک کردن آن، خوراکیها را خوردند و سپس دست به دعا برداشتند و التماس کردند تا خواسته حضرت صالح را بر آورند. سپس به حضرت صالح گفتند: حال هر تقاضایی داری بخواه! حضرت صالح (علیه السلام) با اشاره به بت بزرگ پرسید: نام این بت چیست؟ نامش را گفتن: صالح خطاب به آن بت کرد و از او خواست تا تقاضایش را بر آورد؟ اما از بت بزرگ جوابی نیامد. صالح به قوم ثمود گفت: پس چرا جوابی نمیدهد؟ گفتند: از بت دیگر تقاضا کن! صالح (علیه السلام) رو به بت دیگر کرد و تقاضای خود را تکرار نمود؟ ولی این بار نیز جوابی نیامد، قوم ثمود به بتهای خود رو کردند و گفتند: چرا جواب صالح را نمیدهید؟ آنها برای جلب عواطف بتها به رسم بت پرستی خود، برهنه شدند و در حالی که بر سر و روی خود خاک میریختند به زمین افتادند و روی خاک میغلطیدند و گریه کنان میخواستند تا بتهایی که به منزله خدایان بودند، جواب صالح را بدهند؟ اما هر چه کردند سودی نبخشید پس صالح (علیه السلام) به قوم ثمود فرمود: روز از نیمه میگذرد و خدایان شما به تقاضاهای من جواب ندادند، اکنون نوبت شماست که درخواست خود را از من بخواهید تا از درگاه خدای متعال بخواهم، تا در همین ساعت تقاضای شما را بر آورده نماید، هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح را پذیرفتند و گفتند: ای صالح! در خواست خود را به تو میگوییم، اگر پروردگارت تقاضای ما را بر آورد، تو را به پیامبری میپذیریم و از تو پیروی میکنیم.
حضرت صالح (علیه السلام) فرمود: هر خواستهای که دارید بیان کنید. قوم ثمود گفتند: با ما به کوهی که در اینجاست بیا، حضرت صالح با آن هفتاد نفر به بالای کوه رفت، پس از استقرار در مکان مورد نظر، ثمودیان به صالح گفتند: از خدایت بخواه تا در همین لحظه شتر سرخ رنگی که پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماههای به همراه دارد و عرض و قامتش به اندازه یک میل است از این کوه خارج نماید. حضرت صالح (علیه السلام) فرمود: تقاضای شما برای من بسیار سنگین، اما برای پروردگارم بسیار آسان است. آنگاه صالح رو به درگاه خدای متعال نمود و خواسته ثمودیان را از حضرت احدیت در خواست نمود. ناگهان همه حاضران در کمال ناباوری دیدند که کوه شکافته شد و به گونهای که نزدیک بود از شدت صدای آن هوش از سر حاضران برود و مدهوش شوند، درست شبیه مادری که درد زایمان گرفته باشد، فریادی زد و یکباره سر آن شتر از دل کوه خارج شد و سپس سایر اعضای پیکرش خارج و روی پا ایستاد. هنگامی که قوم ثمود این معجزه را دیدند، به صالح گفتند: خدای تو چقدر سریع اجبابت میکند، از او بخواه بچه شتر را نیز برایمان خارج نماید، پس حضرت صالح در خواست کرد و تقاضایش پذیرفته شد. پس از آنکه این معجزه بزرگ رخ داد. حضرت صالح (علیه السلام) به آن هفتاد نفر که از بر جسته گان قوم ثمود بودند، فرمود: آیا تقاضای دیگری نیز دارید؟ گفتند: نه! بیا نزد مردم برویم و آنچه را دیدم برایشان خبر دهیم تا به تو ایمان بیاورند. صالح پیامبر (علیه السلام) به همراه آنان حرکت کرد؛ اما هنوز به قوم نرسیده بودند که شصت و چهار نفر آنان مرتد شدند و گفتند: آنچه دیدم سحری بیش نبود. شش نفر باقیمانده خبر را برای مردم بازگو کردند؛ ولی مردم نپذیرفتند، حتی یکی از آن شش نفر نیز شک کرد و به گمراهان پیوست، همین شخص بود که به نام قدار بن سالف معروف بود و سرانجام ناقه صالح را پی کرد و کشت.(774)