ظریفی مهمان بخیلی شد. بخیل کنیزک را گفت: برای مهمان پالوده عسل بیاور! کنیزک گفت: عسل و آرد و روغن حاضر نیست!
بخیل گفت: اگر این میسر نمیشود، جامه خوابی از حریر و دیبا بگستر تا به فراغت و آسایش بر آن خواب بکند؛ ظریف گفت: ای خواجه! در میان دیبا و حریر و پالوده عسل، هیچ نان پارهای خشک باشد که آن مرا به از دیبا و حریر و پالوده عسل است!(597)