وقتی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) سه ساله بود، روزی به دایهاش حلیمه گفت: مادر! روزها برادرانم کجا میروند؟ حلیمه گفت: عزیزم! آنها گوسفندان را به صحرا میبرند. حضرت گفت: مادر! چرا مرا با خود نمیبرند؟ حلیمه گفت: آیا مایل هستی بروی؟ حضرت گفت: بله مادر! حلیمه روز بعد محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را شستشو داد و موهایش را روغن زد و به چشمانش سرمه کشید و یک مهره یمانی که به نخ کشیده بود، برای محافظت او به گردنش آویخت. آن طفل سه ساله که این عمل را خرافی میدانست، مهره را با آزردگی از گردن در آورد و گفت: مادر، خدا بهترین حافظ برای من است.(1279)