در ماجرای جنگ تبوک که در سال نهم هجرت واقع شد، یک لشکرکشی عظیمی از طرف مسلمانان با رهبری پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از مدینه به سوی روم و سرزمین شامات صورت گرفت. همراه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حدود سی هزار نفر نیرو بودند. در مسیر راه به کوهی رسیدند، دیدند از قسمت بالای کوه، از دل سنگ، آب میتراود ولی به طرف پایین جریان ندارد. حاضران گفتند تراوش آب در این جا خیلی عجیب است. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این گوه گریه میکند! حاضران گفتند: آیا کوه گریه میکند؟! پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: آیا دوست دارید، گریه کوه را بفهمید و به آن آگاه گردید؟ حاضران گفتند: آری! پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به کوه فرمودند: ای کوه! چرا گریه میکنی؟ همه حاضران شنیدند که کوه با زبان گویا، در پاسخ سؤال پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چنین گفت: ای رسول خدا! روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در اینجا عبور کرد و بر روی من چنین خواند: قوا أنفسکم و أهلیکم ناراً وقودها الناس و الحجارة؛(1381) خود و خانوادهاتان را حفظ کنید از آتش دوزخی که هیزم آن، انسان و سنگ است. از آن روز تاکنون از ترس آن که من جزء آن سنگ باشم، گریه میکنم. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: ای کوه! در جای خود آرام بگیر، تو از آن سنگ نیستی، بلکه آن سنگ، کبریت است. همان دم آن آب تراوندهای که در کوه دیده میشد، خشک شد و دیگر حتی رطوبتی از آن دیده نشد.(1382)