یک روز که برادر بزرگ آقای رجایی (رحمه الله) به مسافرت رفته بود، دایی محمد علی (مرحوم شهید رجایی (رحمه الله)) در مغازه آمد. در آن دوران رسم این بود که اگر شاگرد در غیاب صاحب مغازه میتوانست جنسی را اندکی بیشتر از نرخ رایج به مشتری بفروشد، از این مبلغ اضافه که به آن سه بوقه میگفتند، درصدی به او تعلق میگرفت. یک روز پیرزنی به مغازه مراجعه کرد و یک جفت دمپایی دست دوز ساخت تبریز را که از جنس خیلی خوبی بود، به قیمت شصت و پنج ریال خرید. من (مسعود رسولی) که دیدم فرصت خوبی برای گرفتن سه بوقه است، به هزار مکافات او را راضی کردم شصت و هشت ریال بپردازد.
وقتی پیرزن پول را میداد، دایی متوجه شد، او را صدا زد و سه ریال اضافه را باز گرداند، تا به او گفتم که چرا سه ریال اضافه را بر گرداندید، من از این پول چیزی گیرم میآمد؟! ناراحت شد و گفت: خجالت نمیکشید. آخر این هم کاسبی است، مگر شما برای این کفش چه کردهای که میخواهی به سه ریال اضافهتر از نرخ، آن را بفروشی؟ این معامله نیست؛ این دزدی است! آن کارگر بیچاره از صبح تا شب کفش میدوزد و برای فروش به شما میدهد، آخر هفته که میخواهد پولش را بگیرد، آن همه او را اذیت میکنید. آن وقت با مردم این گونه رفتار میکنید! پس از گذشت سی و هشت سال هنوز تأثیر این برخورد عادلانه را در خودم احساس میکنم، این که انسان نباید تن به مناسبات و عرف روزمره بدهد(2367).