یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط (رحمه الله) نقل میکند: مهندسی بود بساز و بفروش. یکصد دستگاه ساختمان ساخته بود، ولی به دلیل بدهکاری زیاد، شرایط اقتصادی بدی داشت، حکم جلبش را گرفته بودند. به منزل پدرم آمد و گفت نمیتوانم به خانهام بروم، خود را پنهان میکنم تا کسی مرا نبیند. شیخ با یک توجه فرمود: برو خواهرت را راضی کن! مهندس گفت: خواهرم راضی است. شیخ فرمود: نه!
مهندس تأملی کرد و گفت: بله وقتی پدرم از دنیا رفت ارثیهای به ما رسید، هزار و پانصد تومان سهم او میشد، یادم آمد که ندادهام. رفت و برگشت و گفت پنج هزار تومان دادم به خواهرم و رضایتش را گرفتم.
پدرم سکوت کرد و پس از توجهی فرمود: میگوید: هنوز راضی نشده...، خواهرت خانه دارد؟ مهندس گفت: نه، اجاره نشین است. شیخ فرمود: برو یکی از بهترین خانههایی را که ساختهای را به نامش کن و به او بده بعد بیا ببینم چکار میشود کرد. مهندس گفت: جناب شیخ! ما دو شریک هستیم چگونه میتوانم؟ شیخ فرمود: بیش از این عقلم نمیرسد، چون این بنده خدا هنوز راضی نشده است. بالاخره آن شخص رفت و یکی از آن خانهها را به نام خواهرش کرد و اثاثیه او را در آن خانه گذاشت و برگشت. شیخ فرمود: حالا درست شد. فردای همان روز سه تا از آن خانهها را فروخت و از گرفتاری نجات پیدا کرد(1990).