عبید زاکانی در تاریخ ایران معروف است و این معروفیت او از کار شاعری و طنز گویی و شوخ طبعی او به وجود آمد. او در سال ششصد و نود هجری قمری در روستای زاکان - پانزده کیلومتری شما غربی قزوین - به دنیا آمد و در سن هشتاد و دو سالگی در سال هفتصد و هفتاد و دو درگذشت.
عبید که از علمای عصر شاه طهماسب بود، هنر شاعری را در بیست و سه سالگی آغاز کرد و در بیست و شش سالگی از چهرههای سرشناس شعر زمان خود به شمار میآمد. از معروفترین شوخیهای او وصیت عجیب او به این ترتیب است:
او در سالهای پیری با این که چهار پسر داشت، تنها بود و پسرهای او هزینه زندگی او را تأمین نمیکردند. او در این مورد چارهای اندیشید و آن این که هر یک از پسرانش را جداگانه به حضور طلبید و به او گفت: علاقه مخصوصی به تو دارم و فقط به تو میگویم به برادرهایت نگو. عمری را تلاش کردهام و اندوختهای به دست آوردهام و متأسفانه هیچ کدام از پسرانم غیر از تو لیاقت ارث بردن از آن را ندارند و آن را به صورت پول در خمرهای گذاشتهام و در فلان جا دفن کردهام، پس از مرگ من، تو مجاز هستی که آن را برای خود برداری.
این وصیت جداگانه باعث شد که از آن پس، پسرها رسیدگی و محبت سرشاری به پدر میکردند و به خصوص دور از چشم یکدیگر این کار را مینمودند تا دیگران پی به راز نبرند، به این ترتیب، عبید آخر عمرش را با خوشی زندگی گذراند تا از دنیا رفت.
پسران هر کدام در پی فرصتی بودند تا به آن گنج دست یابند، کنجکاوی آنها در مخفی نگهداشتن گنج، باعث شد که هر چهار پسر به اصل جریان پی بردند و فهمیدند که به هر چهار نفر این وصیت شده است. با هم تصمیم گرفتند در ساعت تعیین شده سراغ آن خمره پر از پول بروند. با شادی و هزار حسرت به آن محل رفته و آنجا را کندند تا سر و کله خمره پیدا شد، همه در شوق و ذوق غرق بودند و هر چه به وصل آن پول نزدیک میشدند، آتش عشقشان شعلهورتر میگردید.
وقتی کاملا دور خمره را خالی کردند و سر خمره را باز نمودند، ناگهان دیدند درون خمره خالی است. تنها برگ کاغذی یافتند که روی آن این شعر نوشته بود:
خدای داند و من دانم و تو هم دانی که یک فلوس ندارد عبید زاکانی.(2512)