ابو محمد ازدی گوید: هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانان گمان کردند که مسیحیان شهر، آن را آتش زدهاند. آنان هم، به عنوان انتقام، خانههای مسیحیان را در مرو به آتش کشیدند. چون پادشاه از این امر آگاه شد، دستور داد کسانی را که در این آتش سوزی شرکت داشتهاند، دستگیر نمایند. گروهی از مسلمانان را گرفتند و نزد او آوردند. پادشاه سه نوع مجازات بر آن گروه معین کرد، کشته شدن، دست بریدن و تازیانه خوردن و گفت: جزای هر کس، به وسیله قرعه تعیین گردد. مأموران شاه، بر روی کاغذهای جداگانه، یکی از سه مجازات را نوشتند و آنها را بین دستگیر شدگان پخش کردند. وقتی کاغذها را تقسیم نمودند، یکی از مسلمانان نامه خود را باز کرد، دید مجازات اعدام نصیب او شده است. خیلی نگران شد و شروع به گریه کرد و سخت میگریست. جوان دیگری که مجازاتش تازیانه خوردن بود و خوشحال به نظر میرسید، از او پرسید: چرا این قدر نگران هستی و گریه میکنی؟ ما در راه دین فداکاری کردهایم و نباید از مرگ واهمه داشته باشیم! گفت: راست میگویی، به خدا سوگند من نیز برای کشته شدن خود گریه نمیکنم، ولی من مادری فرتوت دارم که یگانه فرزندش، منم. رشته زندگی او به زندگانی من پیوند خورده است، اگر خبر مرگ من به او برسد، در دم جان میسپارد و قالب تهی میکند. این غم و اندوه که میبینی، برای مادر دارم. چون آن جوان ماجرای دوستش را شنید، پس از تأمل گفت: ای برادر! بدان که من مادر ندارم و علاقه هم به زندگی ندارم، نامه خودت را به من بده، من هم نامه خودم را به تو میدهم. در نتیجه، تو به جای من تازیانه میخوری و نزد مادرت باز میگردی و من نیز، به جای تو شربت شهادت مینوشم. و سپس، آن جوان ایثارگر، نامه خود را به دوستش داد و شاد و خندان، به سوی مرگ گام برداشت و دوستش از مرگ حتمی نجات یافت!(531)