تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

جوان تائب (جوانی الگو)

علی بن حمزه می‏گوید: من دوست جوانی از نویسندگان بنی امیه داشتم. روزی به من گفت: برایم از جعفر بن محمد (علیه السلام) اجازه بگیر که به خدمت ایشان برسم. داخل خانه امام (علیه السلام) شد و نشست و گفت: قربانت گردم! من در دیوان بنی امیه هستم و از دولت آنان به ثروت زیادی دست یافته‏ام. امام (علیه السلام) فرمود: اگر بنی امیه نمی‏یافتند کسی را برای آنان بنویسد و برای آنان مال بیاورد و از جانب آنها جنگ کند و به جماعت ایشان حاضر گردد، حق ما را نمی‏ربودند! آن جوان گفت: فدایت شوم! آیا راه نجات و توبه‏ای برای من هست؟ فرمود: اگر به تو بگویم آن را انجام می‏دهی؟ عرض کرد: آری! امام فرمود: از هر مال و ثروتی که در دیوان آنها کسب کرده‏ای، بیرون بیا و هر کس را نمی‏شناسی، از جانب او صدقه بده، در این صورت من بهشت را برایت ضمانت می‏کنم. آن جوان سرش را به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. سپس سر بر داشت و عرض کرد: انجام می‏دهم! علی بن حمزه گفت: آن جوان با ما به کوفه بازگشت و چیزی از آن همه ثروت را باقی نگذارد و همه را به صاحبانش برگرداند. حتی جامه خود را هم از بدنش بیرون آورد. ما مقداری پول و لوازم زندگی تهیه کردیم و برایش فرستادیم. چند ماهی نگذشت که خبر یافتیم بیمار شده است. هر روز به عیادتش می‏رفتیم. یک روز که بر او وارد شدم، دیدم در حال جان دادن است. در لحظه مرگ چشمان خود را گشود و گفت: ای علی بن حمزه! به خدا قسم مولای تو آنچه را برایم وعده کرده بود، وفا کرد. جوان تائب از دنیا رفت. ما او را غسل دادیم و کفن کردیم و به خاک سپردیم. پس از چندی از کوفه به مدینه رفتیم و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدیم. چون نگاه امام به من افتاد، فرمود: یا علی! به خدا سوگند ما به وعده آن دوست تو وفا کردیم!(1348)