علی بن حمزه میگوید: من دوست جوانی از نویسندگان بنی امیه داشتم. روزی به من گفت: برایم از جعفر بن محمد (علیه السلام) اجازه بگیر که به خدمت ایشان برسم. داخل خانه امام (علیه السلام) شد و نشست و گفت: قربانت گردم! من در دیوان بنی امیه هستم و از دولت آنان به ثروت زیادی دست یافتهام. امام (علیه السلام) فرمود: اگر بنی امیه نمییافتند کسی را برای آنان بنویسد و برای آنان مال بیاورد و از جانب آنها جنگ کند و به جماعت ایشان حاضر گردد، حق ما را نمیربودند! آن جوان گفت: فدایت شوم! آیا راه نجات و توبهای برای من هست؟ فرمود: اگر به تو بگویم آن را انجام میدهی؟ عرض کرد: آری! امام فرمود: از هر مال و ثروتی که در دیوان آنها کسب کردهای، بیرون بیا و هر کس را نمیشناسی، از جانب او صدقه بده، در این صورت من بهشت را برایت ضمانت میکنم. آن جوان سرش را به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. سپس سر بر داشت و عرض کرد: انجام میدهم! علی بن حمزه گفت: آن جوان با ما به کوفه بازگشت و چیزی از آن همه ثروت را باقی نگذارد و همه را به صاحبانش برگرداند. حتی جامه خود را هم از بدنش بیرون آورد. ما مقداری پول و لوازم زندگی تهیه کردیم و برایش فرستادیم. چند ماهی نگذشت که خبر یافتیم بیمار شده است. هر روز به عیادتش میرفتیم. یک روز که بر او وارد شدم، دیدم در حال جان دادن است. در لحظه مرگ چشمان خود را گشود و گفت: ای علی بن حمزه! به خدا قسم مولای تو آنچه را برایم وعده کرده بود، وفا کرد. جوان تائب از دنیا رفت. ما او را غسل دادیم و کفن کردیم و به خاک سپردیم. پس از چندی از کوفه به مدینه رفتیم و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدیم. چون نگاه امام به من افتاد، فرمود: یا علی! به خدا سوگند ما به وعده آن دوست تو وفا کردیم!(1348)