تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

بهلول و عالم‏

روزی بهلول را بر در خانه ابو حنیفه گذر افتاد. او مشغول درس گفتن بود و می‏گفت: من بر سه چیز ایراد دارم. چون خلاف عقل است. اول آنکه می‏گویند شیطان به آتش معذب خواهد شد و حال آن که ماده شیطان از آتش است. چگونه آتش، آتش را می‏سوزاند! دیگر آن که گویند خدای تعالی را نمی‏توان دید این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود. دیگر این که می‏گویند خالق همه چیز، خداست و همه چیز از جانب اوست، با وجود این بنده مختار است و این خلاف عقل است. چون سخن به این جا رسید، بهلول کلوخی از زمین برداشت و بدو افکند. کلوخ به پیشانیش رسید و بشکست و خون جاری شد. شاگردان ابو حنیفه بهلول را گرفتند. چون او را بشناختند به سبب قرابتش با خلیفه جرأت نکردند که به او جسارتی کنند و از این واقعه نزد خلیفه شکایت کردند. خلیفه بهلول را طلبید. چون حاضر شد، خلیفه به او عتاب نمود و گفت: چرا سر ابو حنیفه را شکستی و به او تعدی نمودی؟ بهلول گفت: من نشکسته‏ام! خلیفه امر نمود تا ابوحنیفه را حاضر کردند. ابو حنیفه با پیشانی بسته وارد شد. او رو به بهلول نموده و گفت: کدام تعدی از این بیشتر که سر من بشکستی و تمام شب به سبب درد، آرام و قرار برای من نبود. بهلول گفت: کو درد؟ عالم گفت: درد دیده نمی‏شود. بهلول گفت: پس درد وجود ندارد و دروغ می‏گویی. چون تو می‏گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود! دیگر آن که کلخ ممکن نیست به تو صدمه بزند، چرا که تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک! همچنان که آتش، آتش را نسوزاند، خاک هم در خاک اثر ننماید. دیگر آن که من نبودم که زدم! ابو حنیفه گفت: پس که بود؟ بهلول گفت: همان خدایی که همه کارها را از او می‏دانی و بنده را نیز مجبور مطلق می‏دانی. هارون جواب او را پسندید و ابو حنیفه شرمنده از آن مجلس برفت.(1906)