روزی بهلول را بر در خانه ابو حنیفه گذر افتاد. او مشغول درس گفتن بود و میگفت: من بر سه چیز ایراد دارم. چون خلاف عقل است. اول آنکه میگویند شیطان به آتش معذب خواهد شد و حال آن که ماده شیطان از آتش است. چگونه آتش، آتش را میسوزاند! دیگر آن که گویند خدای تعالی را نمیتوان دید این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود. دیگر این که میگویند خالق همه چیز، خداست و همه چیز از جانب اوست، با وجود این بنده مختار است و این خلاف عقل است. چون سخن به این جا رسید، بهلول کلوخی از زمین برداشت و بدو افکند. کلوخ به پیشانیش رسید و بشکست و خون جاری شد. شاگردان ابو حنیفه بهلول را گرفتند. چون او را بشناختند به سبب قرابتش با خلیفه جرأت نکردند که به او جسارتی کنند و از این واقعه نزد خلیفه شکایت کردند. خلیفه بهلول را طلبید. چون حاضر شد، خلیفه به او عتاب نمود و گفت: چرا سر ابو حنیفه را شکستی و به او تعدی نمودی؟ بهلول گفت: من نشکستهام! خلیفه امر نمود تا ابوحنیفه را حاضر کردند. ابو حنیفه با پیشانی بسته وارد شد. او رو به بهلول نموده و گفت: کدام تعدی از این بیشتر که سر من بشکستی و تمام شب به سبب درد، آرام و قرار برای من نبود. بهلول گفت: کو درد؟ عالم گفت: درد دیده نمیشود. بهلول گفت: پس درد وجود ندارد و دروغ میگویی. چون تو میگفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود! دیگر آن که کلخ ممکن نیست به تو صدمه بزند، چرا که تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک! همچنان که آتش، آتش را نسوزاند، خاک هم در خاک اثر ننماید. دیگر آن که من نبودم که زدم! ابو حنیفه گفت: پس که بود؟ بهلول گفت: همان خدایی که همه کارها را از او میدانی و بنده را نیز مجبور مطلق میدانی. هارون جواب او را پسندید و ابو حنیفه شرمنده از آن مجلس برفت.(1906)