تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

ارباب بخیل‏

یک اربابی یک نوکری داشت این ارباب خیلی پست و بخیل بود. خیلی گدا طبع و خرج نکن بود. خدا نکند زیر دست یک آدم پست و بخیل قرار بگیری، جانت بر لبت می‏آید.
یک چند سالی این بیچاره نوکر این آدم بود. یک روزی به اربابش گفت: ارباب جان! سال‏هاست که ما یک عمر پیش تو کار کردیم و خدمت کردیم و زحمت کشیدیم. بگذار این چند روز آخر عمر را برویم آقا و نوکر خودمان باشیم. آزاد باشیم. گفت مانعی ندارد. به یک شرط می‏گذارم بروی. گفت به چه شرط؟ گفت شما باید بروی یک جوجه مرغ خوب بگیری، یک سوپ خوشمزه درست کنی تا من بخورم، تو آزاد هستی! این بیچاره رفت همین کار را کرد ارباب، آب این سوپ را خورد و گوشت‏ها را گذاشت. نوکر گفت: ارباب جان! ما آزادیم؟ گفت: اگر این گوشت‏هایی که مانده فردا ظهر یک ته چین پلو خوشمزه درست کردی و من خوردم، تو آزادی. فردا ظهر این نوکر بیچاره همین کار را کرد. گفت: ارباب جان ما آزادیم؟
گفت: نه! اگر این گوشت‏ها را یک چلو قیمه خوب درست کردی، آزادی! شب همین کار را کرد. باز شب لپه‏ها را روی برنج ریخت و برنج و لپه خورد و گوشت‏ها را گذاشت. گفت: ارباب جان ما آزادیم؟ گفت: نه! اگر فردا ظهر این گوشت‏ها یک آبگوشت خوبی درست کردی و من خوردم دیگر آزادی! غلام گفت: ارباب جان! ما از آزادی خودمان گذشتیم تو رو خدا این جوجه را آزاد کن برود، پدرش در آمد هی از این قابلمه به اون قابلمه! از این دیگ به اون دیگش کردی!(593)