تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

از مثل‏ها...

روزگاری در چراگاهی سرسبز، سه گاو نر بزرگ بودند که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود. اینان در علفزاری با کمال اتحاد با هم زندگی می‏کردند و روزگار خوشی را می‏گذراندند و کسی قادر نبود به آن‏ها آسیب برساند. از قضا شیری در آن علفزار بود که دائم در پی‏حمله به آن‏ها بود تا بتواند آن‏ها را بدرد. پس ابتدا پیش گاو سیاه و سرخ آمد و گفت که این گاو سفید با رنگ روشنی که دارد باعث می‏شود شما بیشتر دیده شوید و این برای شما خطرناک خواهد بود. گاو سیاه و سرخ حرف او را تأیید کردند که آری رنگ‏های ما تیره است و فقط رنگ بدن او تیره نیست. شیر هم از فرصت استفاده کرد و گفت: اگر شما اجازه بدهید من به او حمله کنم و او را بخورم که از این پس این علفزار برای هر سه ما باقی بماند. آن دو قبول کردند. پس از مدتی شیر محرمانه نزد گاو سرخ آمد و گفت رنگ تو قشنگ است و این گاو سیاه بدگویی تو را می‏کند و... اجازه بده تا او را نیز بخورم تا من و تو در صلح و صفا کنار هم زندگی کنیم! پس از چند روز که باز شیر، گرسنه شده بود، به پیش گاو سرخ آمد و قصد کرد تا او را نیز بخورد. گاو سرخ که متوجه ماجرا شده بود گفت: ای دوست من! در همان روز که گاو سفید خورده شد، خورده شدم(2539).