روزگاری در چراگاهی سرسبز، سه گاو نر بزرگ بودند که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود. اینان در علفزاری با کمال اتحاد با هم زندگی میکردند و روزگار خوشی را میگذراندند و کسی قادر نبود به آنها آسیب برساند. از قضا شیری در آن علفزار بود که دائم در پیحمله به آنها بود تا بتواند آنها را بدرد. پس ابتدا پیش گاو سیاه و سرخ آمد و گفت که این گاو سفید با رنگ روشنی که دارد باعث میشود شما بیشتر دیده شوید و این برای شما خطرناک خواهد بود. گاو سیاه و سرخ حرف او را تأیید کردند که آری رنگهای ما تیره است و فقط رنگ بدن او تیره نیست. شیر هم از فرصت استفاده کرد و گفت: اگر شما اجازه بدهید من به او حمله کنم و او را بخورم که از این پس این علفزار برای هر سه ما باقی بماند. آن دو قبول کردند. پس از مدتی شیر محرمانه نزد گاو سرخ آمد و گفت رنگ تو قشنگ است و این گاو سیاه بدگویی تو را میکند و... اجازه بده تا او را نیز بخورم تا من و تو در صلح و صفا کنار هم زندگی کنیم! پس از چند روز که باز شیر، گرسنه شده بود، به پیش گاو سرخ آمد و قصد کرد تا او را نیز بخورد. گاو سرخ که متوجه ماجرا شده بود گفت: ای دوست من! در همان روز که گاو سفید خورده شد، خورده شدم(2539).