بخیلی کوفی و بخیلی بغدادی با یکدیگر دوستی داشتند، وقتی بغدادی را گذر به کوفه افتاد و به مهمانی دوست خود رفت، کوفی برای او یک تخم مرغ آورد و گفت: تناول کن که این ماده وجود مرغی است که از او صد هزار تخم مرغ حاصل شود، و در درون هر یک مرغی است بالقوه، که اگر تربیت کنند از هر یک مرغی تولد کند! پس من به حقیقت، تو را مهمانی میکنم به صد هزار مرغ کوفی! بغدادی آن تخم را بخورد و گفت: چون تو به دیار ما عبور کنی، ما نیز خدمت لایق بکنیم و آنچه قاعده و رسم است، به جای آریم. پس کوفی را وداع کرد و برفت.
بعد از چندگاه، کوفی به هوای مهمان داری دوست خود عزم بغداد کرد و در خانه او نزول نمود. بغدادی نری گوسفندی را بریان کرده پیش او نهاد! کوفی در آن نگریست و دست به آن نمیکرد! بغدادی گفت: تناول کن که این ماده نسل صد هزار گوسفند است. پس من به حقیقت تو را ضیافت میکنم، به صد هزار گوسفند! کوفی گفت: احسنت! گواهی میدهم که تو از من سختیتری، زیرا که من تو را به صد هزار مرغ مهمان کردم و تو مرا به صد هزار گوسفند ضیافت فرمودی!(599)