تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف‏ جلد 1
محمد رحمتی شهرضا

دانشجوی بزرگسال‏

سکاکی، مردی فلزکار و صنعت‏گر بود. توانست با مهارت و دقت، دواتی بسیار ظریفت با قفلی طریف‏تر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد. او با این کار انتظار همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود داشت. پس با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد.
در ابتدا همان طوری که انتظار می‏رفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثه‏ای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکاکی را به کلی عوض کرد. در حالیکه شاه مشغول تماشای آن صنعت بود و سکاکی هم سرگرم خیالات خویش، خبر دادند عالمی - ادیب یا فقیهی - وارد می‏شود. همین که او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفتگو با آن شد که سکاکی و صنعت و هنرش را یکباره از یاد برد. مشاهده این منظره تحولی عمیق در روح سکاکی که به وجود آورد. دانست که از این کار تشویق و تقدیر که می‏بایست نمی‏شود و آن همه امیدها و آرزوها بی‏موقع است. ولی روح بلند پرواز سکاکی آن نبوده که بتواند آرام بگیرد. حالا چه بکند؟
فکر کرد همان کاری را بکند که دیگران کردند و از همان راه برود که دیگران رفتند. باید به دنبال درس و کتاب رود و امیدها و آرزوهای گمشده را در آن راه جستجو کند.
هر چند برای یک مرد عاقل که دوره جوانی را طی کرده، با طفلان نورس هم درس شدن و از مقدمات شروع کردن، کار آسانی نیست؛ ولی چاره‏ای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند تازه است. از همه بدتر اینکه، وقتی که شروع به درس خواندن کرد، در خود هیچ گونه ذوق و استعدادی نسبت به این کار ندید. شاید هم اشتغال چندین ساله او به کارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی او را جامد کرده بود، ولی نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هیچ کدام نتوانست او را از تصمیمی که گرفته بود باز دارد. با جدیت فراوان مشغول کار شد، تا اینکه اتفاقی افتاد و آموزگاری که به او فقه شافعی می‏آموخت، این مسأله را به او تعلیم کرد: عقیده استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک می‏شود.
سکاکی این جمله را ده‏ها بار پیش خود تکرار کرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده آن برآید، ولی همین که خواست درس را پس بدهد، این طور بیان کرد: عقیده سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک می‏شود.
خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال که در پیری هوس درس خواندن کرده، به جایی نمی‏رسد. سکاکی که دیگر نتوانست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه کوهی رسید، متوجه شد که از بلندی قطره قطره آب بر روی صخره‏ای می‏چکد و در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده است. لحظه‏ای اندیشید و فکری مانند برق از مغزش عبور کرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غیر مستعد باشد، از این سنگ سخت‏تر نیست.
ممکن نیست مداومت و پشت کار بی‏اثر بماند. برگشت و آن قدر فعالیت و پشت کار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات گشت.(2168)