حضرت محمد - (صلی الله علیه و آله و سلم) در شهر مکه معظمه در حالی متولد شد که پدرش عبدالله را از دست داده بود و در شش سالگی با مرگ مادرش آمنه، تحت سرپرستی پدر بزرگش عبدالمطلب قرار گرفت و پس از وفات او در هشت سالگی در منزل عمویش ابوطالب زندگی میکرد. در سن بیست و دو سالگی با حضرت ابوطالب به شام رفت، و در 25 سالگی با خدیجه (علیها السلام) ازدواج نمود.
در سن چهل سالگی به پیغمبری مبعوث گردید، ابتدا خدیجه (علیها السلام) و علی (علیه السلام) به او ایمان آوردند و پس از پنج سال عده زیادتری به او گرویدند.
اما آن حضرت پیوسته مورد آزار مشرکان قرار میگرفتند، تا جایی که به شعب ابی طالب پناه بردند و سه سال در آنجا محاصره بودند، پس از شکست محاصره با فوت خدیجه و ابوطالب آزار مشرکین شدت بیشتری یافت.
تا آنجا که دشمنان تصمیم به قتل او گرفتند، اما در شب مقرر، علی (علیه السلام) به جای وی در بستر خوابید، جان حضرت سالم ماند. حضرت در همان شب به مدینه هجرت فرمودند و از آن سال یعنی سال سیزدهم بعثت، مدینه تبدیل به پایگاه اسلام و مسلمین گردید و این هجرت مبدأ تاریخ مسلمانان شد.
تا سال هشتم هجری مشرکان مکه جنگهایی نظیر: بدر، احد، احزاب و... را بر علیه مسلمانان ترتیب دادند، اما در این سال با فتح مکه، مرکز اصلی مشرکان به تصرف مسلمانان در آمد و به مرکز وحدانیت تبدیل شد.
حضرت در حدود یک سال قبل از هجرت به معراج رفت، در این سفر از مسجد الحرام، به مسجد الاقصی رفته و از آنجا به آسمانهای هفتگانه رفته و تا قاب قوسین اوادنی سیر نمودند.
سرانجام حضرت در بیست و هشتم صفر سال دهم و در شهر مدینه به توسط زنی یهودی مسموم و شهید گردید و درون خانه شخصی خود مدفون شد.
[1]
شب تولد پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) است بگویم یا رسول الله! تو شیر خواره بودی، برای اینکه یک دایه برایت بیاورند چه قدر جدیت کردند و آخر آوردند و تو را شیر داد، اما بگویم یا رسول الله! شیر خواره حسین تو در کربلا مادر داشت، مادر هم شیر داشت، اما مادر آن قدر گرفتار تشنگی بود، آن قدر مادر را عطش گرفته بود، که دیگر شیر در عروق نبود. در رگهای سینه شیر نبود. آن وقت ابی عبدالله (علیه السلام) شیرخواره را آورد و فرمود: غیر از این شیرخواره، کسی را ندارم، آبش بدهید. اما یک ظالمی تیر به گلوی علی اصغر زد و بچه روی دست پدر جان سپرد(2658).
[2]
السلام علیک یا رسول الله:
پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) خیلی مهرباناند. روایت میفرماید: (اگر حاجت داشتی به پیغمبر پناه ببر).
این حدیث را شیخ صدوق (رحمه الله) نقل کرده است. میفرماید: از جائی پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رد میشد. یک دفعه، صدای گریه کنیزی را شنید. دقت بفرمایید، این دقیق است. دلش طاقت نیاورد. بله! رحمه للعالمین است. گریه بشنود و بتواند ادامه راه بدهد؟ نه! برگشت. دید یک کنیزکی نشسته است و گریه میکند.
چرا گریه میکنی؟
یا رسول الله! مولایم یک پولی داده بود که یک چیزی بخرم. من گم کردم. فرمود: من به تو این پول را میدهم. پول را یک جوری داد. البته حدیثش مفصل است. پیراهن مبارکش را فروخت و این پول را داد. آمد دید دوباره گریه میکند. گفت: دوباره چرا گریه میکنی؟ عرض کرد یا رسول الله! شما پول را مرحمت فرمودید؛ اما چون وقت گذشته میترسم که مولایم، من را بخاطر این تأخیرم عذاب کند. خب، آنجا حضرت پول را داده بود. ولی اینجا با دادن پول درست نمیشود. فرمود: خودم میآیم و سفارش میکنم که تو را عذاب نکنند! رفتند در خانه مولای این کنیز؛ در زمان سابق، از بیرون سلام میگفتند. این کار به معنای کسب اجازه بود. السلام علیکم؛ یعنی اگر کسی هست بیاید بیرون، ما کار داریم. اگر جواب نمیدادند یعنی یا کسی نیست یا نمیخواهند جواب بدهند و نمیخواهند پذیرا شوند. حضرت فرمود: السلام علیکم. جواب نیامد. بار دوم هم جواب ندادند، بار سوم صداها بلند شد. السلام علیک یا رسول الله آقا بفرمائید. فرمود: چرا بار اول و دوم جواب ندادید. عرض کردند: یا رسول الله! صدای شما دلنشین بود. خواستیم این صدا را بیشتر بشنویم. آقا بفرمائید. قربان قدمتان. آقا فرمود: آمدم بگویم این دختر را اذیت نکنید. عرض کردند: یا رسول الله! نه تنها اذیت نمیکنیم بلکه به یمن قدم شما آزادش میکنیم.
یک نکتهای اینجا میخواهم بگویم. نکته مهمی است. نکته این است که بیست سال پیش وقتی این حدیث را دیدم با خودم حرف زدم. گفتم: ای طلبهای که کتابها دور و برت را گرفتهاند، طلبه هستی شیعه هستی، مسلمانی اما هنوز به پای این کنیز نرسیدی. شما در دعای ابو حمزه ثمالی خواندید؛ خوب دقت کنید. به خودم گفتم که این کنیز یک گوشهای پیدا کرد و به حال خودش گریه کرد. این کنیز به حال خودش گریه میکرد، منتهی این صدا به گوش پیغمبر رسید باعث شد که این کنیز آزاد بشود. به خودم گفتم ای بیچاره! اگر تو هم یک گوشه پیدا کنی، یک قدری به حال خودت گریه کنی این صدا به گوش پیغمبر برسد تو هم آزاد میشوی. مگر سید الساجدین (علیه السلام) یادمان نداده که: اللهم و اعنی بالبکاء علی نفسی(2659) خدایا کمکم کن! به حال خودم گریه کنم. یک استادی داشتم، از اولیای خدا بود. میفرمود دعای ابوحمزه، یکی از موارد حساسش اینجاست: ما لی لا ابکی؛ چرا گریه نکنم؟ و لا ادری الی مایکون مسیری نمیدانم کدام طرفی رفتم؟ این گریه ندارد؟!(2660)
[3]
یکی از علمای سنی مینویسد: همین طور که بچهها در منازل، گریه میکنند و صدا از داخل خانهها به معابر و کوچهها میرسد همین طور، حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در مسیری حرکت میکرد متوجه شد که ابی عبد الله (علیه السلام) در سنین کودکی گریه میکند، صدایش که به گوش پیغمبر رسید، حضرت طاقت نیاورد و برگشت، دخترش را صدا کرد و یک عبارت خیلی زیبایی فرمود که این عبارت مرا دگرگون کرده است. فرمود: دخترم! ألم تعلمی ان بکاءه یؤذینی؛(2661) مگر نمیدانی من از گریه حسین رنج میبرم؟ یک نکته از عملکرد اهل بیت (علیهم السلام) به نظر قاصرم رسیده و یک چیزی فهمیدم و آن، این که (پیغمبر را صدا کردن) یکی از این دو خاصیت و خصوصیت را دارد، یا درد را دوا میکند، یا به آدم یک شرح صدری میدهد، آدم تسکین پیدا میکند. عملکرد اهل بیت (علیهم السلام) این است در تمام شدائد پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را صدا میکردند، عمه امام زمان آمد، در کنار آن بدن نازنین قرار گرفت. آقا! میگویم شاید از شدت فشار بوده من که نمیتوانم بگویم؛ مگر شوخی است که آدم، برادر خودش را این طور ببیند. این است که یک دفعه دیدند عالمه غیر معلمه، زینب کبری (علیها السلام) به طرف مدینه برگشت و فرمود: یا رسول الله! این همان حسین است که طاقت گریهاش را نداشتی.(2662)
[4]
انی تارک فیکم الثقلین، کتاب الله و عترتی(2663)
ایام رحلت رسول الله، اول عالم وجود است. مکرر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) این بیانات را میفرمود: (من میروم از میان شما، اما دو چیز امانت میگذارم، یکی قرآن و یکی هم اهل بیت من؛ از هم جدا نمیشوند تا فردای قیامت کنار کوثر به دستم برسند).
- قربانت یا رسول الله! آقا جان!
بیست و سه سال زحمت کشید، بیست و سه سال مصائب روحی و جسمی را تحمل کرد تا مردم را از بدبختی و ضلالت نجات داد و به صراط مستقیم هدایت فرمود.
همین روزها بود مکرر بالای منبر این بیانات را میفرمود؛ اما به قدری وجود مقدسش صدمه خورد که فرمود: ما اوذی نبی مثل ما اوذیت؛(2664) هیچ پیغمبری مثل من آزار ندید! چون برای رضای خدا بود، سعادت مردم را میخواست ضمانت کند، برای همین این همه مصائب را برای خودش و برای فرزندانش به جان خرید.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای میوه دلش حضرت امام حسن (علیه السلام) فرمود: من احب الحسن فقد احبنی؛ هر کسی که حسن مرا دوست داشته باشد مرا دوست داشته)، ولی میوه دلش امام حسن مجتبی (علیه السلام) در این دنیا صدمه خورد.
ابن عباس میگوید: (حضور رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بودم، امام حسن (علیه السلام)، کودک بود، دوان دوان آمد و روی زانوی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نشست، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مرتب میبوسدش، مرتب میبویدش اما یک وقت دیدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) گریان شد. عرض کردم آقا جان! چرا گریه میکنید؟! حضرت فرمود: به خدا شکایت میکنم از این همه مصائبی که بعد از من به این پارههای تنم میرسد. همین حسنم را به زهر جفا مسموم میکنند. چشمی که برای حسنم گریه کند روز قیامت کور و عاجز وارد محشر نمیشود، دلی که برای حسنم غمناک بشود روز قیامت غمناک نمیباشد؛ قدمی که برای زیارت قبر حسنم برداشته شود بر صراط لرزان نمیباشد.
همان قبری که بیشتر شما مشرف شدهاید، وقتی انسان کنار قبرستان بقیع میرود، بیچاره میشود، چهار امام بزرگوار که قبرشان خاک آلود و غبار آلود است.
شیعیان بدن مطهر امام حسن (علیه السلام) را برداشند تا کنار قبر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ببرند دفن کنند، یک وقت دیدند موانعی جلو آمد - خدایا! - به همان موانع هم اکتفا نکردند، همین طوری که بدن مطهر آقا روی دست و شانههای بنی هاشم بود - شما برادران دیده بودید وقتی شهدا را طرف گلزار میبردند مردم از علاقه بدنهای شهدا را گلباران میکردند. بمیرم - بدن امام حسن (علیه السلام) را بالای دست بنی هاشم، عوض گلباران، تیرباران کردنده یا الله! -
بدن آقا را آوردند همین مکان مقدس کنار قبرستان بقیع، امام حسین (علیه السلام) آمد؛ ابوالفضل (علیه السلام) آمد؛ دیگران آمدند وقتی بدن آقا امام حسن (علیه السلام) را میان قبر گذاشتند، دیدند آقا امام حسین (علیه السلام) دارد بلند گریه میکند! آقا جان! یا ابا عبدالله! حق داری، داغ برادر مشکل است آقا باز هم بدن را میان قبر گذاشتی، با آن که بدن تیرباران شده بود اما نمیدانم اینجا کنار بدن امام حسن (علیه السلام) بیشتر منقلب شدی یا کنار بدن ابوالفضل. اما در کربلا:
به دامن برگرفت آنگه سرش را همی بویید خونین پیکرش را
برادر جان! تو رفتی، اما دیگر بچههایم غمخوار ندارند. خدا روزی همه ما کند برویم کربلا، از خیمه گاه تا حرم ابوالفضل (علیه السلام) راه زیادی است، این بچهها تشنه بودند، الان عموجان برایمان آب میآورد، یک وقت دیدند، آقایشان آمد، ولی عمو نیامد، دوید آن نازدانه صدا زد: (آقا جان! چه خبر از عمویم عباس داری؟) فرمود: (عزیزم عمویت را کشتند). بیبرادر گشتم و پشتم شکست.
رفت از بر من آن که مرا راحت جان بود دیگر به چه امید در این دهر توان بود(2665)