روزی مردی بالای درخت چنار رفت. چون به شاخه آخر رسید، باد تندی وزیدن گرفت. مرد به وحشت افتاد و سر به آسمان برداشت که: پروردگارا! اگر من به سلامت از این درخت پایین آیم، تمام گوسفندانم را نذر تو میکنم. لحظاتی بعد دید که مثل اینکه هوا آرامتر شد. با خود گفت: بهتر است پایین بروم. نمیدانستم که این گونه میشود! از درخت پایین آمد و گفت: خدایا! پشم گوسفندانم را میدهم. باز هم هوا بهتر شد. با خود گفت: خدایا کشک آنها را میدهم که باز هم هوا آرام شد. وقتی شخص به سلامت رسید همراه گوسفندان شد و گفت: آهان! خب دیگر به سلامت رسیدم. خدایا! حال من چیزی گفتم شوخی کردم، شما جدی نگیر! خدایا! کشک چه، پشم چه؟(2107)