گویند روزی ملا نصرالدین در کوچهای میگذشت و جمعی از اطفال در حال بازی کردن بودند. آمدند که او را اذیت و آزار کنند. او گفت: ای کودکان! اینجا چرا ایستادهاید؟ و حال آنکه در فلان کوچه شخصی یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و بر مردم پخش میکند؟! کودکان که آن شنیدند، به یک بار ترک بازی کرده، رو به آن کوچه دویدند. از دویدن ایشان، نصرالدین نیز در طمع افتاد و دویدن گرفت! او را گفتند: به خبر دروغ که خود ساختهای چرا میدوی؟ اشعث گفت: دویدن اطفال، از روی جد و اهتمام، مرا به طمع انداخت که شاید این صورت واقعی باشد و من محروم مانم!(1253)