حر بن یزید ریاحی، مردی شجاع و نیرومند است. اولین بار که عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه، میخواهد هزار سوار برای مقابله با حسین بن علی (علیه السلام) بفرستد، او را به فرماندهی این گروه انتخاب میکند. اینک حر آماده شده است تا با حسین (علیه السلام) بجنگد، صحنهای عجیب تماشائی است، گوشها منتظر این خبرند که بشنوند. حر با آن شجاعت و نیرومند و دلیری با حسین (علیه السلام) چه میکند؟ راوی میگوید: بر خلاف تصور و انتظار، در آن هنگام حر بن یزید ریاحی را در لشکر عمر سعد دیدم در حالی که مثل بید میلرزید! من تعجب کردم رفتم جلو، گفتم: حر! من تو را مرد بسیار شجاعی میدانستم به طوریکه اگر از من میپرسیدند شجاعترین مردم کوفه کیست؟ از تو نمیتوانستم بگذرم. اینک تو چطور ترسیدهای که اینگونه لرزه بر اندامت افتاده است؟! حر جواب داد: اشتباه کردهای، من از جنگ نمیترسم. گفت: پس از چه ترسیدهای؟ حر گفت: من خودم را در سر دو راهی بهشت و جهنم میبینم، نمیدانم چه کنم؟ این راه را بگیرم یا آن راه را انتخاب کنم؟ عاقبت تصمیمش را گرفت، آرام آرام اسب خودش را کنار زد، بطوریکه کسی نفهمید چه مقصود و هدفی دارد، همینکه رسید به نقطهای که دیگر نمیتوانستند جلویش را بگیرند، ناگهان به اسب خویش شلاقی زد و خود را به نزدیک خیمه امام حسین (علیه السلام) رساند. سپرش را وارونه کرد، کنایه از اینکه برای جنگ نیامدهام بلکه امان میخواهم. به نزدیک امام حسین (علیه السلام)، که رسید، سلام عرض کرد و سپس گفت: هل لی من توبة؛ آیا توبه از من پذیرفته است؟ فرمود: بله! البته قبول است! آنگاه حر عرض کرد: آقا! حسین جان! به من اجازه بدهید تا به میدان بروم و جان خویش را فدای راه شما بکنم. امام (علیه السلام) فرمود: اینک تو مهمان ما هستی، از اسب بیا پائین و چند لحظهای را در نزد ما بمان! حر گفت: آقا! اگر اجازه بفرمائید تا به میدان بروم بهتر است. انگار که این مرد (حر) خجالت میکشید، شرم داشت. چرا؟ چون با خودش زمزمه میکرد که: ای خدا! من همان گنهکار هستم که اولین بار دل اولیاء تو، بچههای پیغمبر تو را لرزاندم. حر خیلی مضطرب به نظر میرسید، برای رفتن به میدان خیلی عجله داشت، زیرا که با خود میاندیشید نکند هم اکنون در همین حالا که اینجا نشستهام یکی از بچههای حسین (علیه السلام) بیاید و چشمش به من بیفتد و من بیش از این شرمنده و خجل شوم؟!
آری! حر توبه کرد، توبهای جدی! از راهی که رفته بود برگشت، از طرفداری ظلم و فساد، دست برداشت و به هواداری از حق و عدالت پرداخت. از لشکر یزید بیرون شد و به سپاه امام حسین (علیه السلام) پیوست، حسین (علیه السلام) هم او را بیقید و شرط پذیرفت. زیرا کرم حسینی چنین اقتضا میکرد. وقتی که حر آمد، هرگز امام نفرمود که این چه وقت توبه است؟ ما را به این بدبختی نشاندهای، حالا آمدهای تا توبه کنی؟ ولی حسین (علیه السلام) اینجور فکر نمیکند، حسین (علیه السلام)، همهاش دنبال هدایت مردم است، حتی اگر بعد از آنکه تمام جوانانش هم شهید شدند، لشکریان عمر سعد نیز توبه میکردند، میگفت: توبه همه آنان را قبول میکنم. به دلیل اینکه یزید! معاویه بعد از حادثه کربلا به علی بن الحسین (علیه السلام) گفت: اگر من توبه کنم، قبول میشود؟ فرمود: بله، تو اگر واقعاً توبه بکنی، قبول میشود، ولی او هرگز توبه نکرد.(1079)