روزی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) برای نماز به مسجد رفت، در راه گروهی از کودکان انصار، بازی میکردند تا آن حضرت را دیدند، گردش آمدند و خود را به لباس او آویختند و به گمان این که آن حضرت، همواره حسن و حسین (علیهما السلام) را به دوش خود میگرفت، آنها را نیز به دوش بگیرد، هر یک میگفت: کن جملی!؛ شتر من باش! آن حضرت از یک سو نمیخواست، آنها را برنجاند و از سوی دیگر مردم در مسجد، منتظر بودند و میخواست خود را به مسجد برساند. بلال حبشی از مسجد بیرون آمد و به جستجوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرداخت، آن حضرت را در کنار جمعی از کودکان یافت، جریان را فهمید، بلال قصد کرد که کودکان را گوشمالی دهد تا آن حضرت را آزاد کنند. آن حضرت، بلال را از اجرای تصمیم خود، نهی کرد و فرمود: تنگ شدن وقت نماز، برای من محبوبتر از رنجاندن این کودکان است. سپس به بلال فرمود: برو حجرههای خانه را گردش کن آنچه را از گردو و یا خرما و... یافتی بیاور، تا خود را از این کودکان باز خرید کنم. بلال رفت و پس از جستجو، هشت دانه گردو یافت. به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به کودکان فرمود: أتبیعون جملکم بهذه الجویزات؛ آیا شما شتر خود را به این گردوها میفروشید؟ کودکان به این داد و ستد راضی شدند و گردوها را گرفتند و آن حضرت را آزاد نمودند، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به راه خود به طرف مسجد ادامه داد، در حالیکه میفرمود: رحم الله اخی یوسف باعوه بثمن بخس دراهم معدوده...؛(2452) خداوند برادرم، یوسف (علیه السلام) را رحمت کند که او را (برادرانش) به چند درهم اندک فروختند(2453).
اما این کودکان، مرا به هشت دانه گردو فروختند، با این فرق که برادران یوسف، وی را از روی دشمنی فروختند، ولی این کودکان از روی نادانی فروختند. وقتی بلال این همه محبت و بزرگواری پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را دید، تحت تأثیر وی قرار گرفت و به پای مبارک آن حضرت افتاد و اظهار تواضع کرد و گفت الله اعلم حیث یجعل رسالته خداوند میداند که مقام رسالت را در وجود چه کسی قرار دهد؟(2454)