زاهد نادانی از اجتماع کنارهگیری کرد و به کوهی رفت و در غاری زندگی خود را با عبادت و مناجات و راز و نیاز با خدا تشکیل داد و برای نیازهای زندگی خودش و غذا و آب از هیچ کس سؤال نکرد. به امید این که خدا آب و نان را به او میرساند. پس از هفت روز وضع مزاج او به گونهای شد که نزدیک بود بمیرد. دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! اگر مرا زنده کردی، پس رزق تقسیم شده مرا به من برسان وگرنه مرا بمیران! خدا به او چنین الهام کرد: سوگند به عزتم، به تو روزی نمیرسانم مگر این که به شهر بروی و در بین مردم زندگی کنی. او از غار بیرون آمد و وارد شهر گردید و مردم به او آب و غذا رساندند و او از هلاکت نجات یافت. خداوند به او الهام کرد: آیا نمیدانی که روزی رسانی به بندهام به وسیله بندگانم در نزد من محبوبتر از روزی رسانی به دست قدرتم میباشد؟(1709)