به راستى سلمان فارسى نه تنها افتخار ایرانیان، و یا عرب و عجم و با تمام مسلمانان دنیا است بلكه او افتخار بشریت است، همّت مردانه و عشق حقیقتطلبى او را دنیا مىستاید. اینك داستان چگونگى گرایش او به اسلام را در اینجا بخوانید تا مفهوم همّت بلند و عشق به كمال را از سیماى این مرد خدا مشاهده كنید:
از امام هفتم حضرت موسى بن جعفر(علیه السلام) اشخاصى سؤال كردند كه ما را به چگونگى مسلمان شدن سلمان خبر بده، حضرت فرمود: «پدرم مرا خبر داد كه روزى على(علیه السلام) و سلمان و ابوذر و گروهى از قریشیان كنار قبر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) جمع بودند، على(علیه السلام) به سلمان فرمود: «ما را به كیفیت و منشأ اسلام خود خبر بده.» سلمان عرض كرد: اى على! اگر غیر تو این سؤال را از من مىكرد جوابش را نمىدادم ولى چون تو این پرسش را كردى به دیده منّت جوابت را مىگویم، در این موقع، چنین گفت:
من مردى از اهالى شیراز و رعیّت زاده بودم، پدر و مادرم خیلى مرا دوست داشتند، روزى كه روز عید (به نظر اهالى) بود من با پدرم در بیابان سیر مىكردیم، نزدیك صومعهاى رسیدیم، شنیدم عابدى در میان صومعه مىگوید: «اشهد انْ لا اله الّا اللَّه و اَنَّ عیسى روح اللَّه و اَنَّ محمّداً حبیبُ اللَّه»؛ تا نام محمد (صلى الله علیه و آله) را شنیدم، محبّت و عشق او در گوشت و خون من وارد شد و طورى فریفته و دلداده این نام شدم كه تا مدتى مایل به غذا نبودم. آن روز مادرم به من گفت: چرا تو را در این حال مىبینم، چرا آفتاب را سجده نمىكنى؟ آنقدر در این باره گفت، تا ساكت شد، وقتى كه به خانهام مراجعت كردم در میان اطاق چشمم به نامهاى افتاد كه از سقف آویزان بود، به مادرم گفتم: این نامه كیست؟ مادرم گفت: وقتى كه ما از مراسم عید برگشتیم، این نامه را آویخته به سقف دیدیم، دست به آن نزن، اگر به آن دست بزنى پدرت تو را به قتل مىرساند.
در كمین این نامه بودم تا شب فرا رسید پدر و مادرم خوابیدند، بلند شدم نامه را گرفتم، دیدم در میان نامه چنین نوشته شده است: «بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم هذا عهدٌ مِن اللَّهِ اِلى آدمَ اَنَّه خالقٌ مِنْ صُلبِهِ نبیّاً یُقالُ لَهُ محمّدٌ یَأمُرُ بِمكارِمِ الاَخلاقِ، و یَنهى عن عبادَةِ الاَوثانِ یاروز به اَئْتِ وصىَّ عیسى، فَآمِنْ واتْرُكِ المَجوسیَّةَ؛ به نام خداوند بخشنده مهربان، این (نمودار) عهدى است كه بین خداوند و حضرت آدم بود كه خداوند از نسل آدم، پیامبرى به نام محمد(صلى الله علیه و آله) به وجود بیاورد، كه به مكارم اخلاق فرمان مىدهد و از پرستش بتها نهى مىكند، اى روزبه! نزد وصى عیسى(علیه السلام) بیا، ایمان به او بیاور، مرام مجوسیّت را ترك كن.»
تا این كلمات را در آن نامه خواندم بر اثر شدّت احساسات، صیحه زدم (بر زمین افتادم) پدر و مادرم از حال من مطلع شدند، مرا گرفتند و در چاه عمیقى مرا زندانى نمودند و گفتند: اگر از مرامت منصرف نشوى تو را خواهیم كشت. گفتم: هر كارى مىكنید، انجام دهید، محبت محمّد (صلى الله علیه و آله) از سینه من بیرون نخواهد رفت.
به خدا سوگند قبل از خواندن آن نامه، اصلاً لغت عربى نمىدانستم از آن روز كه آن نامه به دستم آمد، خداوند زبان عربى را به من آموخت. مدتى طولانى در چاه زندانى بودم، هر وقت پدر و مادرم مختصر نانى براى من مىآوردند، خیلى در فشار بودم تا آنكه دستهایم را به سوى آسمان بلند كردم و گفتم: اى خدایى كه محبّت محمّد(صلى الله علیه و آله) و وصىّ او را در دل من جا دادى، به حقّ او مرا از این محنتها خلاص كن، و به محبوب و مقصدم مرا نایل گردان. ناگاه دیدم شخصى كه لباس سفید در تن داشت نزد من آمد دست مرا گرفت و از چاه بیرون آورد و به صومعه راهنمایى كرد (و غایب شد) كنار صومعه گفت: «اشهد انْ لا اله الّا اللَّه و اَنَّ عیسى روح اللَّه و اَنَّ محمَّداً حبیب اللَّه(2848).
عابد سر از صومعه بیرون كرد و گفت: تو روزبه هستى؟ گفتم: آرى؛ وقتى كه مرا شناخت با عزّت و احترام مرا پیش خود خواند، مدت دو سال با كمال صمیمیّت و صفا در خدمت عابد بودم تا آنكه بیمار شد و به من گفت: نزدیك است از دنیا برود. گفتم پس از تو به كجا بروم، مرا راهنمایى كن. گفت: عابدى در انطاكیه هست به آنجا مىروى و سلام مرا مىرسانى و این لوح(2849) را به او مىدهى (لوحى به من داد) وقتى كه از دنیا رفت، بدن او را غسل داده و كفن كرده و دفن نمودم، لوح را برداشتم، طبق آدرس او به انطاكیه آمدم، تا به معبد رسیدم و كنار معبد گفتم:
«اشهد ان لا اله الّا اللَّه و اَنَّ عیسى روح اللَّه و اَنَّ محمّداً رسول اللَّه». عابد سر از صومعه بیرون آورد و گفت: اى روزبه! تو هستى؟ گفتم: آرى. به من اجازه داد نزد او رفتم، با كمال صمیمیت مدت دو سال در خدمتش بودم تا ایّام احتضارش فرا رسید، به من گفت: من به زودى از دنیا مىروم. گفتم: پس از تو به كجا بروم، مرا راهنمایى كن. گفت: كسى را سراغ ندارم مگر عابدى را كه در «اسكندریه» است برو آنجا و سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده (لوحى به من داد). هنگامى كه از دنیا رفت بدنش را غسل دادم و كفن نموده و دفن كردم، سپس طبق آن آدرس روانه اسكندریه شدم، وقتى كه كنار صومعه رسیدم، گفتم: «اشهد ان لا اله الّا اللَّه و اَنَّ عیسى روح اللَّه و اَنَّ محمّداً رسول اللَّه». عابد سر از معبد بیرون آورد و گفت: تو روزبه نام دارى؟ گفتم: آرى. مرا پیش خود خواند، و مدت دو سال نیز با كمال صفا و صمیمیّت نزد او بودم تا آنكه عمر او به سر آمد و به من گفت: من به زودى از دنیا مىروم. گفتم: بعد از تو من به كجا بروم؛ گفت: كسى را سراغ ندارم كه چون من باشد، ولى حضرت محمّد بن عبدالمطلب(صلى الله علیه و آله) ظهورش نزدیك شده وقتى به محضر او رسیدى سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده (لوحى به من داد). هنگامى كه از دنیا رفت، بدنش را غسل داده و كفن نموده و دفن كردم و لوح را برداشتم و از معبد بیرون آمده و به راه افتادم. در راه به قافلهاى برخوردم، با قافله به راه خود ادامه دادم، به اهل قافله گفتم: اگر شما به من غذا بدهید، من حاضرم در راه خدمت شما را بكنم، آنان پذیرفتند، در مسیر خود رهسپار بودیم تا هنگام ناهار دیدم گوسفندى را آوردند و به قدرى بر او چوب زدند تا مُرد، از گوشت آن كباب درست كردند، مرا دعوت به آن نمودند ولى من از آن غذا نخوردم؛ سپس مشغول آشامیدن شراب شدند و مرا دعوت به شراب خوارى كردند، من اجابت نكردم؛ هر چه اصرار كردند، سرپیچى نمودم، تا اینكه دیدم دست بردار نیستند، و مرا تهدید به قتل مىكنند؛ براى حفظ جان خود، پیشنهاد كردم كه مرا به بردگى و غلامى بگیرید. سپس مرا بفروشید و از بهاى من استفاده كنید و به این حساب مرا مجبور به شراب خوارى ننمایید، آنان این پیشنهاد مرا پذیرفتند و سندهایى در این مورد تنظیم كرده و مرا به یك یهودى فروختند.
پس از ایّامى آن یهودى احساس كرد كه من عاشق و دل داده محمد(صلى الله علیه و آله) هستم، درصدد آزار من برآمدند، به طورى كه تلى بزرگ از خاك و ریگ در حیاط منزلش بود؛ شبى به من گفت باید تا صبح این خاكها را بیرون بریزى وگرنه تو را به قتل مىرسانم. تا توانستم از آن ریگها به بیرون بردم ولى نزدیك صبح دیدم چیزى از تل به خارج برده نشد، به سوى خدا متوجه شدم و او را به آن عشقى كه در دلم نسبت به محمّد (صلى الله علیه و آله) بود سوگند دادم كه در حقّ من لطفى كند. خداوند به من عنایت كرد، باد سختى را فرستاد، تمام ریگها را از حیاط بیرون ریخت، وقتى كه صبح شد و صاحب خانه دید به طور كلّى تل ریگ برداشته شده خیلى تعجّب كرد، به من گفت: تو جادوگر هستى مىترسم كه این شهر، از سحر تو خراب شود. مرا به بیرون شهر برد و به یك زنى فروخت. آن زن كه از دودمان سلیم بود خیلى نسبت به من محبّت كرد، باغى بزرگ را تحت اختیار من قرار داد و گفت: از این باغ محافظت كن و مجاز هستى كه از محصول این باغ همه رقم استفاده كنى.
تا روزى دیدم هفت نفر به طرف باغ مىآیند و روى سر آنها ابر قرار گرفته، تا سایه بر آنها بیفكند، با خود گفتم: حتماً محبوب من پیامبر در میان این هفت نفر است وگرنه ابر بر اینها سایه نمىافكند! وقتى كه وارد باغ شدند، نزد صاحب باغ رفتم و تقاضاى طبقى از خرما كردم. او عوض یك طبق، شش طبق خرما به من داد، طبقى از آنها را به نیّت صدقه آوردم، و نزد آنان گذاشتم و گفتم بفرمایید این صدقه است. دیدم یكى از آنان فرمود: اى زید بن حارثه! اى ابوذر! اى مقداد! شما بخورید ولى خودش نخورد و حمزه و عقیل و على(علیه السلام) و جعفر را از خوردن منع كرد.(2850) با خود گفتم این هم یك علامت دیگر بر اینكه در میان این چند نفر یكى از اینها پیامبر است.(2851) پس نزد صاحب باغ آمدم، و طبق دیگرى از خرما تقاضا كردم. او عوض یك طبق، شش طبق در اختیارم گذاشت، یكى از آنها را به نیّت هدیه نزد آنها گذاشتم و گفتم: هدیه است، میل بفرمایید.
دیدم یكى از آنها (كه رسول خدا بود) بسم اللَّه گفت و فرمود: «بخورید»، همگى از آن خوردند، با خود گفتم: این هم یك علامت دیگر، بر این كه در میان این هفت نفر، پیامبر(صلى الله علیه و آله) وجود دارد. اطراف آنان مىگشتم و در فكر فرو رفته بودم. ناگاه رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) به من متوجه شد و فرمود: «مىخواهى «مهر نبوّت» را زیارت كنى؟»
گفتم: آرى. پیراهن مبارك را از دوش كنار زد، دیدم روى شانه آن حضرت علامتى است مثل مهر و مختصر مویى هم روى آن روییده شده است. روى قدمهاى آن حضرت افتادم و پایش را بوسیدم. به من فرمود: «اى روزبه! برو به صاحب باغ بگو محمد بن عبداللَّه مىگوید: غلام خود را (یعنى مرا) به ما بفروش». رفتم و گفتم. صاحب باغ گفت: بگو این غلام را به چهار صد درخت خرما كه نصفش خرماى سرخ و نصفش خرماى زرد داشته باشد مىفروشم. نزد رسول خدا (صلى الله علیه و آله) آمدم و ماجرا را گفتم. فرمود: «اجراى خواسته او چقدر آسان است!» به على(علیه السلام) دستور داد هستههایى كه در آنجا ریخته شده بود، جمع كرد و كاشت، و آب داد و هنوز به هسته آخرى نرسیده بود كه هستههاى اول سبز شدند و به صورت نخلههاى باردار درآمدند، و هستههاى دیگر هم ملحق به آنها شدند. آنگاه پیامبر(صلى الله علیه و آله) به من فرمود برو به صاحب باغ بگو بیا چهار صد نخله را تحویل بگیر و غلام خود را به ما بده. رفتم و گفتم؛ صاحبم آمد و نخلهها را دید و گفت: به خدا سوگند این غلام را (اشاره به من) نمىفروشم مگر این كه تمام این چهار صد نخله، خرماى زرد داشته باشد. در این موقع جبرئیل نازل شد، بال و پر خود را به نخلهها مالید، همه نخلهها داراى خرماى زرد شدند. آنگاه صاحبم به آرزویش رسید و گفت: به خدا سوگند یكى از این نخلهها نزد من بهتر است از تو و از تمام ثروت تو. به این ترتیب حضرت مرا خرید و آزاد كرد و فرمود: «نام خود را از امروز به بعد سلمان بگذار(2852)» در همین موقع كه طبق بعضى از روایات سال اول هجرت بود، سلمان به همراه پیامبر و همراهانش وارد مدینه شد.
همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جایى رسیدهاند