تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

الاغ درویش‏

در خانقاهى دهها درویش تهیدست زندگى مى‏كردند. از قضا درویشى از مسافرت بازگشت، یكسره به خانقاه رفت و الاغ خود را به فراش خانقاه سپرد تا یك شب در مراسم بزم درویشان شركت جوید. درویشان گرسنه مقدم او را گرامى شمرده و سران خانقاه با هم خلوت كرده، به هم چنین گفتند: درویشان این خانقاه با گرسنگى دست به گریبانند. جائى كه در آئین اسلام خوردن میته براى افراد گرسنه جایز شمرده شده، پس فروختن خرك رفیق خانقاه مباح و جایز خواهد بود.
به تصویب هیئت رئیسه، خرك درویشِ از همه جا بى خبر، به فروش رفت و عموم صوفیان خانقاه به بركت خرك، شكم از عزا در آورده و غذاى سیرى خوردند. پس از پایان غذا، مراسم «سماع» و پایكوبى دسته جمعى درویشان كه درویش صاحب الاغ نیز جزء آنها بود آغاز گردید و مطرب آن شب را با جمله «خر برفت...» آغاز كرد:
چون سماع آمد ز اول تا كران‏
مطرب آغازید یك ضرب گران‏
خر برفت و، خر برفت آغاز كرد
زین حرارت جمله را انبار كرد
زین حرارت پایكوبان تا سحر
كف زنان، خر رفت، خر رفت اى پسر
از ره تقلید آن صوفى همین‏
خر برفت آغاز كرد، اندر چنین‏
ذكر ورد «خر برفت...» تا آغاز طلیعه فجر ادامه داشت و درویش صاحب الاغ از همه جا بى خبر با آنها دم گرفته و همان ورد را با صد شوق به زبان جارى مى‏ساخت.
بامدادان، درویشان، خانقاه را خلوت كردند و هر كسى راه خانه خود را پیش گرفت. درویش صاحب الاغ بیرون آمد و الاغ خود را از فراش خانقاه طلبید. او گفت: صوفیان گرسنه دوش الاغ شما را فروخته، سفره دیشب را به راه انداختند و خود شما نیز در مراسم ضیافت شركت داشتند.
گفت من مغلوب بودم صوفیان‏
حمله آوردند و بودم بیم جان‏
تو جگر بندى میان گربگان‏
اندر، اندازى و جوئى زان نشان‏
در میان صد گرسنه گربه‏اى‏
پیش صد سگ گربه پژمرده‏اى‏
درویش بینوا گفت: چرا مرا از این كار آگاه نساختى من الان گریبان چه كسى را بگیرم؟! و چه كسى را پیش قاضى ببرم؟!
فراش گفت: به خدا سوگند من خواستم بیایم تا تو را آگاه سازم، حتّى وارد خانقاه شدم، ولى دیدم تو نیز مانند دیگران بلكه با شوقى بیشتر، این جمله را به زبان جارى مى‏سازى و مى‏گوئى «خربرفت، خربرفت ...» من گفتم لابد خود این مرد از اوضاع خر آگاه است و مى‏داند چه بلائى به سر خر آمده است؛ وگرنه معنى ندارد یك مرد عارف جمله‏اى را نسنجیده بگوید و نفهمد كه چه مى‏گوید و براى چه مى‏گوید.
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف كنم زین كارها
تو همى‏گفتى كه خر رفت اى پسر
از همه گویندگان باذوق‏تر
باز مى‏گفتم كه او خود واقف است‏
زین قضا راضى است مرد عارف است‏
درویش بینوا گفت: من دیدم دیگران این جمله را مى‏گویند؛ من نیز خوشم آمد و گفتم و این بلا كه متوجه من گردید، زائیده كار و تقلید بیجاى من از حلقه درویشان بود.
گفت آن را جمله مى‏گفتند خوش‏
مر، مرا هم ذوق آمد گفتنش‏
خلق را تقلیدشان بر باد داد
اى دو صد لعنت بر این تقلید باد
خاصه تقلید چنین بیحاصلان‏
كآبرو را ریختند از بهر نان‏