یك نفر كه چند سالى بود به تهران آمده بود، روزى رفت دم پستخانه و به یكى از نامهبنویسها كه كنار پیاده رو بساط خود را پیاده كرده بود گفت: برادر من سواد ندارم یك نامه براى من بنویس براى ولایت. توافق كردند و مردك شروع كرد به انشاء نامه كه: سه سال است در این ناكجاآباد هستم. همان اول كار كه وارد شدم دزدها جیبم را زدند. بعد هم تا بجنبم با یك وانت بار تصادف كردم و پایم شكست. شكر خدا بعد از سه ماه توانستم دوباره راه بروم و كار فعلى را شروع كنم. شبها هم در یك كاروانسرا بیتوته مىكنم و...
وقتى نامه تمام شد، گفت: حالا بخوان ببینم همه را نوشتى؟ نامه نویس هم شروع كرد به خواندن. ولى مرد بى سواد همینطور كه گوش مىكرد شروع كرد به هاىهاى گریه كردن مرد نامه نویس گفت: چرا گریه مىكنى؟ مگه اینها حرفهاى خودت نیست؟ مردك گفت: چرا، خودم هم مىدانستم كه بدبختم ولى نمىدانستم كه این قدر بدبختم.