سال 1367 ش در منطقه شلمچه اسیر شدیم تقدیر بر این بود كه سردار حاج باقرى -معاون لشكر 41 ثاراللَّه- هم با یك دست قطع شده، در كنار ما باشد. على رغم همه تفتیشهایى كه عراقىها در خط اول و پشت جبهه به عمل آوردند او توانسته بود یك جلد قرآن منتخب یازده سورهاى را به داخل اردوگاه برساند. پس از مدتى یكى از عراقىها از وجود این قرآن مطلع شد، اما به هر صورتى كه بود او را راضى كردیم تا آن را از ما نگیرد. بعد هم با هر مصیبتى كه بود بالاخره مداد شكسته و خودكارى گیر آوردیم و شروع كردیم به نسخه بردارى از روى همان قرآن. هر یك از بچهها اگر كاغذ یا مقوایى به دستش مىرسید، بلافاصله یك نسخه براى خود مىنوشت.
ماجرا از اینجا شروع شد كه یك روز به مناسبتى این آیه را براى یكى از دوستانم نوشتم: «و جَعَلْنا مِن بینِ اَیدیهِم سَدّاً و مِن خَلْفِهِم سَدّاً فَاَغشَیناهم فَهم لا یُبصِرونَ(2050)؛ ما فراروى كافران سدّى و پشت سرشان سدّى نهاده و پردهاى بر چشمانشان فروگستردهایم در نتیجه نمىتوانند ببینند.»
نمىدانم چه شد كه سرباز عراقى این نوشته را از دست او گرفت و شروع كرده به بهانه جویى كردن كه آیا منظورتان از این آیه ماییم و شما ما را كافر مىدانید؟ این را چه كسى نوشته است؟ او هم با سادهدلى گفت: سید محمود. همین طور كه از من پرسوجو مىكرد یكى از افرادى كه براى عراقىها جاسوسى مىكرد آنجا بود و خطاب به افسر عراقى گفت: اینها مگر قرآن هم دارند؟! پرسید: قرآن مال كیست؟ گفتم: مال خودم. قد و بالاى كوچك و جسم نحیف و لاغرم را ورانداز كرد و گفت: تو كوچكتر از این حرفهایى، باید آن فرد اصلى را لو بدهى. دیگر سربازها را هم صدا زد و شروع كردند به تفتیش. شاید حدود سه گونى پر از كاغذهایى كه قرآن بر آنها نوشته شده بود را از آسایشگاه ما جمع كردند.
آن شب مرا پیش «نقیب جمال» -فرمانده اردوگاه- بردند. درست یادم نیست ولى فكر مىكنم خودش به تنهایى حدود سیصد چهارصد سیلى به صورتم زد. بعد هم به دست سربازانش سپرد. از ساعت 9 شب الى 30/3 صبح، یكسره مرا مىزدند. هر بار كه سر و صورتم پر از خون مىشد، با الكل شستشو مىدادند و دوباره مىزدند، از این رو چند بار لباس و دست نقیب جمال خونى شد و مجبور شد هر بار لباسش را عوض كند و دوباره مشغول زدن مىشد. در این میان، یكى از جاسوسها خبر داده بود كه سید محمود (=من) هم خودش روحانى است و هم پدرش. نقیب با شنیدن این خبر با آن هیكل غولى كه داشت، با هیجان و غضب خاصى لگدى پراند كه احساس كردم اگر به من بخورد حتماً مىمیرم لذا با هر زحمتى كه بود جاخالى دادم و این باعث شد كه او محكم به زمین بخورد.
بنابراین غیظ و غضبش دوچندان شد چون فكر مىكرد كه آبرویش پیش سربازان و اسراء رفته است. خلاصه، آن شب بلایى به سرم آوردند كه تا عمر دارم فراموش نمىكنم. و بعد مرا جدا كردند و بردند پیش 5-6 نفر از كسانى كه به مرض «گال» مبتلا شده بودند پنج روز با آنان بودم، دل آنها به حالم سوخت و به سربازان عراقى گفتند: شما مىدانید كه مرض ما مسرى است و اگر هم مىخواهید سید محمود را تنبیه كنید به گونهاى دیگر تنبیه كنید. بالاخره پس از پنج روز مرا به قسمت خدمات تبعید كردند. داستان خدماتىها هم این بود كه حدود صد نفر از سستایمانها را در یك جا جمع كرده بودند و از آنان كمال سوء استفاده را مىنمودند. لحظه بردن من به جمع آنها تماشایى بود چون سرباز عراقى مرا اینگونه معرّفى كرد: ایشان دعانویس است آوردیم پیش شما تا خوب از او پذیرایى كنید در ضمن مواظب باشید تا سِحرتان نكند. بعد از رفتن او با مشت و لگد مفصّل پذیرایى شدم اما در آنجا خیلى دلم گرفت چون حتّى یك نفر از آنان هم نماز نمىخواند كه هیچ بلكه خیلى از چیزهاى دیگر كه گفتنش بىحیایى مىخواهد مىگفتند. اما من ناامید نشدم و با توكل به خدا فعالیّت فرهنگى را شروع كردم اول هم رفتم سراغ همشهریان خودم و مدّت زیادى نگذشت كه هشتاد و نه نفر از آنان نمازخوان شدند و در مقابل بسیارى از خواستههاى نامشروع عراقیها ایستادند.
من این موفقیّتها را از بركت همان قرآنى مىدانم كه جوّ ما را قرآنى كرده بود و هزار نفر آن یازده سوره را حفظ كرده بودند و معنویت قرآن سبب آن همه تحول شده بود.(2051)