تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

فضاى معنوى‏

سال 1367 ش در منطقه شلمچه اسیر شدیم تقدیر بر این بود كه سردار حاج باقرى -معاون لشكر 41 ثاراللَّه- هم با یك دست قطع شده، در كنار ما باشد. على رغم همه تفتیش‏هایى كه عراقى‏ها در خط اول و پشت جبهه به عمل آوردند او توانسته بود یك جلد قرآن منتخب یازده سوره‏اى را به داخل اردوگاه برساند. پس از مدتى یكى از عراقى‏ها از وجود این قرآن مطلع شد، اما به هر صورتى كه بود او را راضى كردیم تا آن را از ما نگیرد. بعد هم با هر مصیبتى كه بود بالاخره مداد شكسته و خودكارى گیر آوردیم و شروع كردیم به نسخه بردارى از روى همان قرآن. هر یك از بچه‏ها اگر كاغذ یا مقوایى به دستش مى‏رسید، بلافاصله یك نسخه براى خود مى‏نوشت.
ماجرا از اینجا شروع شد كه یك روز به مناسبتى این آیه را براى یكى از دوستانم نوشتم: «و جَعَلْنا مِن بینِ اَیدیهِم سَدّاً و مِن خَلْفِهِم سَدّاً فَاَغشَیناهم فَهم لا یُبصِرونَ(2050)؛ ما فراروى كافران سدّى و پشت سرشان سدّى نهاده و پرده‏اى بر چشمانشان فروگسترده‏ایم در نتیجه نمى‏توانند ببینند.»
نمى‏دانم چه شد كه سرباز عراقى این نوشته را از دست او گرفت و شروع كرده به بهانه جویى كردن كه آیا منظورتان از این آیه ماییم و شما ما را كافر مى‏دانید؟ این را چه كسى نوشته است؟ او هم با ساده‏دلى گفت: سید محمود. همین طور كه از من پرس‏وجو مى‏كرد یكى از افرادى كه براى عراقى‏ها جاسوسى مى‏كرد آنجا بود و خطاب به افسر عراقى گفت: اینها مگر قرآن هم دارند؟! پرسید: قرآن مال كیست؟ گفتم: مال خودم. قد و بالاى كوچك و جسم نحیف و لاغرم را ورانداز كرد و گفت: تو كوچكتر از این حرفهایى، باید آن فرد اصلى را لو بدهى. دیگر سربازها را هم صدا زد و شروع كردند به تفتیش. شاید حدود سه گونى پر از كاغذهایى كه قرآن بر آنها نوشته شده بود را از آسایشگاه ما جمع كردند.
آن شب مرا پیش «نقیب جمال» -فرمانده اردوگاه- بردند. درست یادم نیست ولى فكر مى‏كنم خودش به تنهایى حدود سیصد چهارصد سیلى به صورتم زد. بعد هم به دست سربازانش سپرد. از ساعت 9 شب الى 30/3 صبح، یكسره مرا مى‏زدند. هر بار كه سر و صورتم پر از خون مى‏شد، با الكل شستشو مى‏دادند و دوباره مى‏زدند، از این رو چند بار لباس و دست نقیب جمال خونى شد و مجبور شد هر بار لباسش را عوض كند و دوباره مشغول زدن مى‏شد. در این میان، یكى از جاسوسها خبر داده بود كه سید محمود (=من) هم خودش روحانى است و هم پدرش. نقیب با شنیدن این خبر با آن هیكل غولى كه داشت، با هیجان و غضب خاصى لگدى پراند كه احساس كردم اگر به من بخورد حتماً مى‏میرم لذا با هر زحمتى كه بود جاخالى دادم و این باعث شد كه او محكم به زمین بخورد.
بنابراین غیظ و غضبش دوچندان شد چون فكر مى‏كرد كه آبرویش پیش سربازان و اسراء رفته است. خلاصه، آن شب بلایى به سرم آوردند كه تا عمر دارم فراموش نمى‏كنم. و بعد مرا جدا كردند و بردند پیش 5-6 نفر از كسانى كه به مرض «گال» مبتلا شده بودند پنج روز با آنان بودم، دل آنها به حالم سوخت و به سربازان عراقى گفتند: شما مى‏دانید كه مرض ما مسرى است و اگر هم مى‏خواهید سید محمود را تنبیه كنید به گونه‏اى دیگر تنبیه كنید. بالاخره پس از پنج روز مرا به قسمت خدمات تبعید كردند. داستان خدماتى‏ها هم این بود كه حدود صد نفر از سست‏ایمانها را در یك جا جمع كرده بودند و از آنان كمال سوء استفاده را مى‏نمودند. لحظه بردن من به جمع آنها تماشایى بود چون سرباز عراقى مرا اینگونه معرّفى كرد: ایشان دعانویس است آوردیم پیش شما تا خوب از او پذیرایى كنید در ضمن مواظب باشید تا سِحرتان نكند. بعد از رفتن او با مشت و لگد مفصّل پذیرایى شدم اما در آنجا خیلى دلم گرفت چون حتّى یك نفر از آنان هم نماز نمى‏خواند كه هیچ بلكه خیلى از چیزهاى دیگر كه گفتنش بى‏حیایى مى‏خواهد مى‏گفتند. اما من ناامید نشدم و با توكل به خدا فعالیّت فرهنگى را شروع كردم اول هم رفتم سراغ همشهریان خودم و مدّت زیادى نگذشت كه هشتاد و نه نفر از آنان نمازخوان شدند و در مقابل بسیارى از خواسته‏هاى نامشروع عراقیها ایستادند.
من این موفقیّت‏ها را از بركت همان قرآنى مى‏دانم كه جوّ ما را قرآنى كرده بود و هزار نفر آن یازده سوره را حفظ كرده بودند و معنویت قرآن سبب آن همه تحول شده بود.(2051)