مسعودى مىگوید: در ایام مأمون شخصى در بصره دعوى نبوت كرد و او را در بند آهنین پیش مأمون آورند، وقتى پیش روى او آمد، مأمون به او گفت: تو پیغمبر مرسل هستى! مرسل به معنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست.
او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت: عجالتاً كه در بندم.
مأمون گفت: واى بر تو! تو را فریب داد؟
گفت: با پیغمبران این طور سخن نمىگویند و به خدا اگر در بند نبودم مىگفتم جبرئیل دنیا را بر سر شما خراب كند.
مأمون گفت: دعاى بندى پذیرفته نمىشود؟!
آن شخص گفت: مخصوصاً پیامبران وقتى در برند باشند، دعاى آنها بالا نمىرود.
مأمون بخندید و گفت: كى تو را به بند كرده است؟
گفت: اینكه جلوى روى تو است.
مأمون گفت: ما بند از تو برمىداریم و تو به جبرئیل بگو دنیا را خراب كند، اگر اطاعت تو را كرد ما به تو ایمان مىآوریم و تو را تصدیق مىكنیم.
مدّعى گفت: خدا راست گفت كه فرمود تا عذاب الیم را نبینید ایمان نمىآورید، اگر مىخواهى بگو بردارند.
مأمون گفت تا بند از او برداشتند. وقتى از زحمت بند آسوده شد با صداى بلند گفت: اى جبرئیل! هر كه را مىخواهید بفرستید كه من با شما كارى ندارم، غیر من همه چیز دارد و من هیچ ندارم و جز زن فلانى كسى به دنبال مقاصد شما نمىرود.
مأمون گفت تا آزادش كنند و نیكى كنند.
باز مسعودى در مروج الذهب نقل مىكند: شمامه ابن اشرس مىگوید كه: در مجلس مأمون حضور داشتم كه یكى را آوردند كه ادّعا كرده بود ابراهیم خلیل است. مأمون به او گفت: هیچ كس را نشنیدهام كه نسبت به خدا جسورتر از این باشد.
ثماثه بن اشرس مىگوید گفتم: اگر امیر مؤمنان مقتضى بداند به من اجازه ده با او سخن گویم.
گفت: هر چه مىخواهى بگو!
به او گفتم: فلانى ابراهیم برهانها داشت.
گفت: برهانهاى او چه بود؟
گفتم: آتش افروختند و او را در آن انداختند و آتش براى او خنك و سالم شد. ما نیز آتش مىافروزیم و تو را در آن مىاندازیم، اگر مانند ابراهیم آتش براى تو خنك و سالم شد ایمان مىآوریم و تصدیق تو مىكنیم.
مدّعى گفت: چیز ملایمتر از این بیاور!
گفتم: برهانهاى موسى(علیه السلام) .
گفت: برهانهاى او چه بود؟
گفتم: عصا را بینداخت و مارى شد كه دروغهاى ساحران را مىبلعید، و عصا را به دریا زد كه بشكافت و دستش بدون بیمارى درخشان بود.
مدّعى گفت: این سختتر است، چیزى ملایمتر بیاور!
گفتم: از برهانهاى عیسى(علیه السلام) بیاور!
گفت: برهانهاى او چه بود؟
گفتم: زنده كردن مرده.
سخن مرا بُرید و گفت: بلیه بزرگتر آوردى، مرا از این برهانها معاف بدار!
گفتم: ناچار برهانهایى باید باشد.
گفت: من از این قبیل چیزى ندارم، به جبرئیل گفت: مرا به سوى شیطانها مىفرستید دلیلى به من بدهید كه با آن بروم وگرنه نخواهم رفت. و جبرئیل(علیه السلام) نسبت به من خشمگین شد و گفت: از همین حالا از بدى دم مىزنى، اول برو ببین این قوم با تو چه مىگویند!
مأمون بخندید و گفت: این از پیغمبرانى است كه براى ندیمى شایسته است.(2606)