از عجیبترین شیوههاى مبارزه با قرآن، همان بلایى بود كه بر سر «اسعد بن زراره» آوردند. او از طایفه «خزرج» بود كه سالیان دراز با طایفه «اَوس» جنگ و ستیز داشتند. هنگامى كه «اسعد» از مدینه براى جلب همكارى نظامى مردم مكّه به آنجا آمد در ملاقاتهاى اولیه از دوست قدیمىاش «عتبة بن ربیعه» این سخنان را شنید كه: این روزها در مكه شخصى به نام محمد پیدا شده كه بر ضدّ آیین بت پرستى -همان آیین نیاكان ما- قیام كرده و تمام حوادث را تحت الشعاع قرار داده است. به طورى كه ما قادر به هیچ گونه كمك نظامى به شما نیستیم. با شنیدن این سخنان، اسعد بسیار علاقهمند شد تا این مرد اعجوبه كه در این مدت كوتاه چنان تشویشى در افكار مردم مكّه به وجود آورده را از نزدیك ببیند. لذا از عتبه پرسید: این مرد الآن كجاست؟ عتبه گفت: در كنار كعبه در «حجر اسماعیل» نشسته و مردم را با كلمات مخصوصى به آیین خود دعوت مىكند.
اسعد پرسید: آیا من مىتوانم با او ملاقات كنم؟ عتبه گفت: آرى. اما او بسیار خطرناك است زیرا ممكن است تو را با گفتار خویش سِحر كند. اسعد گفت: ولى من ناچارم اطراف خانه كعبه طواف كنم. چگونه ممكن است گفتار او را نشنوم مگر او در حِجر ننشسته است؟ عتبه گفت: چرا، ولى تو این پنبه را از من بگیر و در گوش خود بگذار تا سخنان سحرآمیز او را نشنوى.(659) اسعد با تعجّب پرسید: پنبه؟! عتبه گفت: آرى پنبه. آنگاه اسعد پنبه را گرفت و در گوش خود گذاشت و براى طواف به مسجدالحرام آمد. مشغول طواف شد، در دور اوّل طواف نگاه عمیقى به محمّد ((صلى الله علیه و آله)) افكند و مشاهده كرد كه عدّهاى از مردم پروانهوار دور شمع وجود آن حضرت گرد آمدهاند و با دقّت به سخنانش گوش جان سپردهاند. اسعد در دور دوّم طواف، طاقت نیاورده با خود گفت: این چه كار احمقانهاى است كه من گوش خود را بسته و از چنین جریان مهمّى كه در مكه مىگذرد، بىخبر باشم باید این پنبه را از گوش خود بیرون آورم و ببینم چه خبر است. این را گفت و پنبه را با خشم و نفرت از گوش بدرآورد و بر زمین انداخت. آنگاه با رویى گشاده به خدمت پیامبر(صلى الله علیه و آله) آمد و گفت: اى محمد! بگو بدانم ما را به چه چیز دعوت مىكنى؟ پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: «به سوى خداوند یكتا و یگانه، و اینكه من فرستاده او هستم. سپس پیامبر دو آیه از سوره مباركه انعام(660) را -كه عصاره قسمت مهمّى از اصول و فروع اسلام است- بر او خواند. اسعد چنان مجذوب آیات قرآن شد كه بىاختیار فریاد زد: من گواهى مىدهم كه معبودى شایسته ستایش جز خداوند یگانه نیست و تو پیامبر او هستى... آرى، من نیز مسلمان شدم.(661)