نامش «خوش اخلاق» بود. آن شب، نوحه «امشب شهادت نامه عشّاق امضا مىشود» را چنان با شور مىخواند كه اشك همه را درآورد. از كاركنان شركت نفت بود و در آن جا وضع خوبى داشت. «خوش اخلاق» پیش از این كه به جبهه بیاید مسئول بهدارى سپاه بود، ولى توى عملیات راننده سیمرغ شد. وقتى عملیات آغاز شد گفتند فعلاً به شما نیازى نیست، چون امروز نمىخواهیم نیروها را با سیمرغ انتقال دهیم. این حرف براى او خیلى سخت تمام شد. پیش فرمانده رفت، اما هر چه اصرار كرد نپذیرفتند. آن روز شاید سه ساعت التماس كرد تا فرمانده راضى شد. وقتى كه برگشت آنقدر شاد بود كه هركس در مورد او حدسى زد. یكى مىگفت ممكن است براى او خبر تولد فرزندش را آورده باشند. دیگرى گفت: حقوقش اضافه شده، سومى... اما خوش اخلاق در حالى كه اشك شوق مىریخت و شادى در چشمانش برق مىزد از همان جا داد زد: موفق شدم موفق شدم.
- كجا موفق شدى؟
و او در حالى كه برگهاى را جلو چشمان همه گرفته بود گفت: بالاخره توانستم فرمانده را راضى كنم كه به عملیات بیایم. عملیات آغاز شد و ما به پشت خاكریز دشمن رسیدیم. رمز حمله را دادند و به دنبال آن یورش بچهها آغاز شد. روبرو سیم خاردار بود و میدان مین. یك گروه با شهامت از سیم خاردار و از میدان مین گذشتند. اما با عبور گروه دوم، مین منور روشن شد و به دنبال آن دشمن همه منطقه را زیر آتش گرفت. بجهها زیر آتش شدید دشمن تا خاكریز دوم عراق هم پیش رفتند. آن روز خوش اخلاق هم پا به پاى نیروها پیش مىتاخت و در گرماگرم خون و آتش به محض این كه مجروحى را مىدید، با وسایلى كه در اختیار داشت به بالاى سرش مىرفت و زخمهایش را مىبست. خوش اخلاق فرشته نجات بچهها شده بود. مثل یك بره آهوى چابك از جایى به جایى دیگر مىرفت و با ایثار خود آرامش روح و جسم بچهها را فراهم مىكرد. حجم آتش دشمن سنگین بود و امان همه را بریده بود و روحیه ایثار رزمندگان امان دشمن را. چشمم به خوش اخلاق بود. داشت مجروحى را پانسمان مىكرد كه دیدم پاهایش سست شده است و دستهایش از رمق افتاده، لحظه بعد به خود آمد و دوباره پانسمان مجروح را از سر گرفت، در حالى كه از شدت درد به خود مىپیچید داشت؛ كار را تمام مىكرد كه باز گلولهاى دیگر و تركشى دیگر. این بار دیگر همان نیمه رمق هم از او گرفته شد. آهسته سرش را بر روى خاك گذاشت. مجروح به تكاپو افتاد تا شاید بتواند براى خوشاخلاق كارى بكند، اما دیگر كار از كار گذشته بود. خون همه صورت خوش اخلاق را پوشانده بود و او براى همیشه چشمانش را بست، در حالى كه هنوز چسب و باند و قیچى در میان دستهاى خون آلود او بود. یادش گرامى باد.(1076)