فرعون فرمان داد، تا یك كاخ آسمان خراش براى او بسازند، دژخیمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد براى ساختن آن كاخ و بیگارى گرفته بودند، حتى زنهاى آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یكى از زنان جوان كه آبستن بود، سنگى سنگین را براى آن ساختمان حمل مىكرد و چارهاى جز این نداشت.
زیرا همه تحت كنترل مأموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالى مىكرد، زیر تازیانه جلادان به هلاكت مىرسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشارى قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل مىكرد، ولى ناگهان حالش منقلب شد و بچهاش سقط گردید.
در این تنگناى سخت از اعماق دل غمبارش ناله كرد و در حالى كه گریه گلویش را گرفته بود، گفت: اى خدا آیا خوابى؟ آیا نمىبینى این طاغوت زورگو با ما چه مىكند؟
چند ماهى از این ماجرا نگذشت كه همین زن در كنار رود نیل نشسته بود كه ناگهان نعش فرعون را در روبروى خود دید.
آن زن صداى هاتفى را شنید كه به او گفت: هان اى زن، ما در خواب نیستیم ما در كمین ستمگران مىباشیم.(279)