تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

شیفتگان شهادت‏

آن شب -شب عاشورا- دستور داد كه شمشیرها و نیزه‏هایتان را آماده كنید، گاهى كه از نیایش و دعا فراغت مى‏یافت، به خیمه «جون» كه مأمور اصلاح اسلحه بود، سر مى‏كشید، زمانى دستور مى‏داد: كه همان شبانه، خیمه‏ها را كه از هم دور هستند، به هم نزدیك كنید.
خیمه‏ها را آنچنان نزدیك آوردند كه طنابهاى خیمه‏ها در داخل یكدیگر فرو رفت، به گونه‏اى كه عبور یك نفر از بین دو خیمه، ممكن نبود. بعد هم دستور دادند، خیمه‏ها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه، در پشت خیمه‏ها، گودالى حفر كنند، بطورى كه دشمن نتواند از روى آن بپرد و از پشت حمله كند.
همچنین فرمان داد: مقدارى از خار و خاشاكهایى كه در آنجا زیاد بود را انباشته كنند، تا «صبح عاشورا» آنها را آتش بزنند -كه تا آنها زنده هستند دشمن موفّق نشود از پشت خیمه‏ها بیاید، یعنى فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سر خویش مطمئن.
كار دیگر آن حضرت، در آن شب، این بود كه همه را، در یك خیمه، جمع كرد و براى آخرین با اتمام حجت نمود.
اول تشكر كرد، تشكر بسیار بلیغ و عمیق، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش. فرمود: «من اهل بیتى بهتر از اهل بیت خودم و اصحابى باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم.»
در عین حال فرمود: «همه شما مى‏دانید، كه اینها جز شخص من، به كسى دیگر كارى ندارند، هدف اینها فقط من هستم، اینها اگر به من دست بیابند به هیچیك از شما كارى ندارند. شما مى‏توانید از تاریكى شب، استفاده كنید و همه‏تان بروید، بعد هم گفت: هر كدام مى‏توانید دست یكى از این بچه‏ها و خاندان مرا بگیرید و ببرید.»
تا این جمله را تمام كرد، از اطراف شروع كردند به گفتن.
اول كسى كه به سخن آمد، برادر بزرگوارش، ابوالفضل العباس بود و بعد دیگران، شروع كردند یكى مى‏گفت: آقا اگر مرا بكشند و بعد هم بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد دهند و دو مرتبه مرا زنده بكنند و تا هفتاد بار این كار را تكرار كنند، دست از تو برنمى‏دارم، این جان ناقابل ما قابل قربان تو نیست.
دیگرى گفت: اگر مرا هم، هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو برنمى‏دارم.
مردى بود كه اتفاقاً در همان ایام محرم، به او خبر رسید: كه پسرت در فلان جنگ به دست كفّار اسیر شده، خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش آمد.
گفت: من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتى پیدا كند.
این خبر به اباعبداللّه(علیه السلام) رسید. حضرت او را طلب كرد و از او تشكر نمود كه: تو مرد چنین و چنان هستى، پسرت گرفتار است، یك نفر لازم است كه برود آنجا، پولى یا هدیه‏اى ببرد و به آنها بدهى، تا اسیر را آزاد كنند.
از این رو امام(علیه السلام) كالاها و لباسهایى كه آنجا بود و مى‏شد آنها را به پول تبدیل كرد، به او بخشید و فرمود: «اینها را مى‏گیرى و مى‏روى در آنجا تبدیل به پول مى‏كنى، بعد مى‏دهى و فرزندت را آزاد مى‏كنى.»
تا حضرت این جمله را فرمود، آن مرد عرض كرد: درنده‏هاى بیابان، زنده زنده مرا بخورند، اگر چنین كارى بكنم. پسرم گرفتار است، باشد. مگر پسر من، از شما عزیزتر است؟
آن شب بعد از آن اتمام حجتها، وقتى كه همه یكجا و صریحاً اعلام وفادارى كردند و گفتند ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد، یكدفعه صحنه عوض شد.
امام فرمود: «حالا كه این طور است، بدانید كه ما كشته خواهیم شد.»
همه گفتند: الحمداللّه، خدا را شكر مى‏كنیم براى چنین توفیقى كه به ما عنایت كرد. این براى ما مژده است و شادمانى.(1682)