آن شب -شب عاشورا- دستور داد كه شمشیرها و نیزههایتان را آماده كنید، گاهى كه از نیایش و دعا فراغت مىیافت، به خیمه «جون» كه مأمور اصلاح اسلحه بود، سر مىكشید، زمانى دستور مىداد: كه همان شبانه، خیمهها را كه از هم دور هستند، به هم نزدیك كنید.
خیمهها را آنچنان نزدیك آوردند كه طنابهاى خیمهها در داخل یكدیگر فرو رفت، به گونهاى كه عبور یك نفر از بین دو خیمه، ممكن نبود. بعد هم دستور دادند، خیمهها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه، در پشت خیمهها، گودالى حفر كنند، بطورى كه دشمن نتواند از روى آن بپرد و از پشت حمله كند.
همچنین فرمان داد: مقدارى از خار و خاشاكهایى كه در آنجا زیاد بود را انباشته كنند، تا «صبح عاشورا» آنها را آتش بزنند -كه تا آنها زنده هستند دشمن موفّق نشود از پشت خیمهها بیاید، یعنى فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سر خویش مطمئن.
كار دیگر آن حضرت، در آن شب، این بود كه همه را، در یك خیمه، جمع كرد و براى آخرین با اتمام حجت نمود.
اول تشكر كرد، تشكر بسیار بلیغ و عمیق، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش. فرمود: «من اهل بیتى بهتر از اهل بیت خودم و اصحابى باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم.»
در عین حال فرمود: «همه شما مىدانید، كه اینها جز شخص من، به كسى دیگر كارى ندارند، هدف اینها فقط من هستم، اینها اگر به من دست بیابند به هیچیك از شما كارى ندارند. شما مىتوانید از تاریكى شب، استفاده كنید و همهتان بروید، بعد هم گفت: هر كدام مىتوانید دست یكى از این بچهها و خاندان مرا بگیرید و ببرید.»
تا این جمله را تمام كرد، از اطراف شروع كردند به گفتن.
اول كسى كه به سخن آمد، برادر بزرگوارش، ابوالفضل العباس بود و بعد دیگران، شروع كردند یكى مىگفت: آقا اگر مرا بكشند و بعد هم بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد دهند و دو مرتبه مرا زنده بكنند و تا هفتاد بار این كار را تكرار كنند، دست از تو برنمىدارم، این جان ناقابل ما قابل قربان تو نیست.
دیگرى گفت: اگر مرا هم، هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو برنمىدارم.
مردى بود كه اتفاقاً در همان ایام محرم، به او خبر رسید: كه پسرت در فلان جنگ به دست كفّار اسیر شده، خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش آمد.
گفت: من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتى پیدا كند.
این خبر به اباعبداللّه(علیه السلام) رسید. حضرت او را طلب كرد و از او تشكر نمود كه: تو مرد چنین و چنان هستى، پسرت گرفتار است، یك نفر لازم است كه برود آنجا، پولى یا هدیهاى ببرد و به آنها بدهى، تا اسیر را آزاد كنند.
از این رو امام(علیه السلام) كالاها و لباسهایى كه آنجا بود و مىشد آنها را به پول تبدیل كرد، به او بخشید و فرمود: «اینها را مىگیرى و مىروى در آنجا تبدیل به پول مىكنى، بعد مىدهى و فرزندت را آزاد مىكنى.»
تا حضرت این جمله را فرمود، آن مرد عرض كرد: درندههاى بیابان، زنده زنده مرا بخورند، اگر چنین كارى بكنم. پسرم گرفتار است، باشد. مگر پسر من، از شما عزیزتر است؟
آن شب بعد از آن اتمام حجتها، وقتى كه همه یكجا و صریحاً اعلام وفادارى كردند و گفتند ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد، یكدفعه صحنه عوض شد.
امام فرمود: «حالا كه این طور است، بدانید كه ما كشته خواهیم شد.»
همه گفتند: الحمداللّه، خدا را شكر مىكنیم براى چنین توفیقى كه به ما عنایت كرد. این براى ما مژده است و شادمانى.(1682)