حضرت محمد(صلى الله علیه و آله) با اصحاب خود در جایى نشسته بودند، شخصى(1963) از راه رسید بر پیامبر(صلى الله علیه و آله) سلام كرد و نشست.
او آیین اسلام را بررسى و تحقیق كرده و به آن گرویده بود، گرایش خود را به عرض حضرت رسانید و اسلام را پذیرفت، و در راه اسلام مسلمانى جدّى و پاك و فعّال گردید.
روزى با التهاب و هیجان به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) رسید و با حالى پراحساس و متأثّر گفت: آیا توبه من پذیرفته است؟
پیامبر گفت: «خداوند توبهپذیر و مهربان است، البته توبه بندهاش را مىپذیرد.
او گفت: گناه من بسیار بزرگ است، باز توبهام قبول است؟
پیامبر فرمود: «این حرف را نگو، عفو و بخشش خدا بزرگتر از گناه تو است، حال بگو بدانم گناهت چیست؟»
او گفت: اى پیامبر خدا! در زمان جاهلیّت من در حالى كه همسرم باردار بود مسافرت دورى كردم كه چهار سال طول كشید، وقتى كه از سفر برگشتم، همسرم بسیار خوشحال شد، و به من خیر مقدم گفت، در این میان دختركى را در خانه دیدم، به همسرم گفتم: این دخترك، دختر كیست؟ گفت: دختر یكى از همسایهها است.
با خود گفتم لابد پس از ساعتى به خانهاش مىرود، ولى چند ساعت گذشت و او نرفت، راستش او دختر خودم بود، مادرش این موضوع را از من پنهان مىداشت تا مبادا دخترك را به رسم جاهلیت بكشم.
به همسرم گفتم: راست بگو، این دخترك، دختر كیست؟ گفت: آیا به یاد دارى كه وقتى به مسافرت مىرفتى، من باردار بودم، وقتى كه به سفر رفتى، این بچه به دنیا آمد كه دختر تو است.
وقتى كه فهمیدم او دختر من است، بسیار ناراحت شدم و پریشان شدم، شب را آرام نبودم، صبح هنوز روشن نشده بود كه به بستر دخترك رفتم و دستش را گرفتم و محكم كشیدم، بیدار شد، گفتم: مىخواهم با من به باغ برویم، از این پیشنهاد بسیار خرسند شده با شوق و ذوق از بستر برخاست و دنبال من به راه افتاد، وقتى كه به نزدیك باغ رسیدیم، زمینى را در نظر گرفتم و شروع كردم چالهاى در آن كندن، دخترك مرا كمك مىكرد، خاكها را كنار مىزد، وقتى كه از كندن چاله خلاص شدم، دخترك را گرفتم و در میان چاله انداختم.
وقتى كه سخن به اینجا رسید، بىاختیار اشك در چشمان پیامبر حلقه زد، و باران اشك از دیدگانش بارید.
او ادامه داد: دست چپم را بر شانهاش گذاشتم و با دست راست، خاك بر رویش مىریختم، او دست و پا مىزد و مىگفت: پدر جان چرا با من چنین مىكنى؟ من به او اعتنا نكردم، در این میان مقدارى خاك به صورتم پاشیده شد. دخترك دست كوچكش را دراز نموده و خاكها را از صورتم پاك كرد در عین حال همچنان خاك به رویش مىریختم تا زیر خاكها پنهان شد. او را بدین ترتیب زنده به گور كردم و به خانهام برگشتم. پیامبر كه سخت از این ماجرا متأثّر و منقلب شده بود، فرمود: «اگر رحمت خدا بر غضبش پیشى نگرفته بود، سزاوار بود كه همان لحظه تو را به سزاى عمل زشتت برساند»، به قدرى پیامبر از شنیدن این تراژدى، اشك ریخت كه مرتب اشك هایش را از اطراف گونههاى مباركش پاك مىكرد.(1964)