آن شب را رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) در خانه (ام سلمه) بود. نیمههاى شب بود كه ام سلمه بیدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) در بستر نیست. نگران شد كه چه پیش آمده؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقیق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت. دید كه رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) در گوشهاى تاریك ایستاده، دست به آسمان بلند كرده اشك مىریزد و مىگوید: «خدایا! چیزهاى خوبى كه به من دادهاى از من نگیر، خدایا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا! مرا به سوى بدیهایى كه مرا از آنها نجات دادهاى برنگردان، خدایا! مرا هیچگاه به اندازه یك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار.»
شنیدن این جملهها با آن حالت، لرزه بر اندام امّ سلمه انداخت، رفت در گوشهاى نشست و شروع كرد به گریستن، گریه امّ سلمه به قدرى شدید شد كه رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) آمد و از او پرسید: «چرا گریه مىكنى؟»
- چرا گریه نكنم؟! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى، این چنین از خداوند ترسانى، از او مىخواهى كه تو را به خودت یك لحظه وانگذارد، پس واى به حال مثل من.
- «اى امّ سلمه! چطور مىتوانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم، یونس پیغمبر یك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد.»(1788)